بهنظر میرسد منتظر است پرسشی در ذهن من باشد. منتظر؟ نه. بهتر است اینگونه بگویم اگر پرسشی واقعی در ذهنم باشد.
اگر مدام در ذهنم باشد و زیرورو کنم فیلمها و دلایل را. ناگهان به زبان میآید.
ناگهان به زبان میآید.
دقیق حرف میزند. حرف نمیزند اما.
به چه روشی جواب میدهد؟
شاید قالبش به شعر نزدیک است. انگار ناگهان بیتی را بهزبان میآورد.
ولی تصویر است.
مثل تصویر صورت لام که به صورت میم تبدیل شد. یک تصویر است که کاملا با تو حرف میزند و معنا را انتقال میدهد.
برای من معنایش این بود که لام همان شخصیت میم را دارد. دو آدم که رنج میدهند و به دیگران آسیب میزنند.
بعد صورت هر دو دوازده سیزده ساله بود. رشد نکرده. در حالیکه هر دو بزرگ شدهاند در زندگی واقعی. ولی همچنان رفتار نابالغ دارند.
حالا خیلی کم میبینمش. گره تا حدی باز شده است. تا اندازهای میفهمم چرا این همه ناآرام است. دیگران را آزار میدهد.
میدانم که نباید به او اعتماد کرد. باید دور باشد.
میدانم که پیش از این هم نباید اعتماد میکردم.
وقتی تمام ذهنم را درگیر میکند پاسخ پیدا میشود. یک چیزی که بهنظر تاریک میآمده روشن میشود. انگار نخ نامریی را میبینی.
حالا البته روشناییها با هم فرق دارند.
حالا بهروشنی میدانم اشتباه کردهام. چرا؟ چون دقیق نبودم. چون هر بار که رفتارش را میدیدم تنها میبخشیدم و فکر نمیکردم.
اطلاعات را دور میریختم و باز دفعهی بعد همان کار را میکرد.
فکر نکردن کار آسانیست.
وقتی فکر میکنی جانت گرفته میشود. صدای باران قطع میشود. خیابانها گم میشوند. سرت محکم میخورد به دیوارهی استخر.
نفست بند میآید.
اما وقتی بعد از ماهها و سالها ناگهان یک گوشهی تاریک روشن میشود. میبینی چقدر زندگی فرق میکند.
آیا ذهن آدم تمایل به نفهمی دارد؟
آیا به نفهمی بهسادگی خو میگیرد؟
آیا آدم حوصله ندارد برای فهم زندگی خودش فکر کند؟
آیا آدم ترجیح میدهد پاسخهای قبلی را از فروشگاه بخرد و شب بیاید راحت بخوابد؟
اما یک شیرینی هم وجود دارد. شیرینی حل یک معما. صبح روی کاغد مساله را مینویسی. بعد شروع میشود. شاید روزها و شبهای
زیادی بیاید و برود.
بهنظر میرسد که کسی که یکبار کشف کند وارد دنیای شگفتانگیز دیگری میشود که دیگر نمیتواند به نفهمی تن دهد.
ساعت نزدیک چهار صبح است. تا طلوع آفتاب ظرفها را میشویم. بعد قهوهی ترک درست میکنم.
صبح زود قهوهی کمی شیرین دلچسب است. میتوانم به روشن شدن هوا خیره شوم.
ماه: خرداد ۱۳۹۷
منقلب
دارد روزها را میشمارد؟
اردیبهشت تمام میشود. بر اساس تقویم امروز روز خیام است.
خرداد.
زیر آب که هستم باز همان موسیقی در گوشم است. دقیق نبودهام.
متوجه شدم که اصلا دقیق نبودهام.
بدتر این که یک سری اطلاعات نامتعبر را وارد داستان کرده بودم و روشن است که بهسادگی همهچیز خراب شد.
از پلهها که بالا آمدم تنها یک زن روی تخت پلاستیکی دراز کشیده بود. صبح زود که میروم خیلی خیلی خلوت است.
زن را کمی میشناختم. بهنظر دیوانه میآمد برای همین احترام خاصی به او میگذاشتم.
اولین بار که طبقهی بالا دیدمش سراسیمه گفت برای پادرد میآید. صورتش و مدل جملهبندیاش. سنی نداشت برای پادرد.
چیزی نگفتم. خوشحال شد.
مریم از پاریس نوشته. نوشته بعد از آن کمردرد وحشتناک و این فکر که شاید دیگر نتواند راه برود، بعد از بازگشت از قاهره، این بار پاریسی که همیشه
دیده بوده است فرق کرده. حالا شهر برهنه شده. پاریسی شده که هیچ وقت ندیده بوده.
یک تجربه روی تجربههای بعدی اثر میگذارد. بیماری. شکست. مرگ دیگری. تغییر بزرگ.
من آن شهر را چگونه خواهم دید؟
آیا حسی که ونیز داشت تکرار میشود؟ هنوز مرگ در ونیز را نخواندهام. چند صفحهی اول هستم.
زن خیالش راحت شده که من اهل پرسش نیستم. پس وقتی من را میبیند لبخندی بسیار دستودلبازانه میزند. امنیت.
چرا آن جمله را گفتم؟
چرا چیزی را که نفهمیده بودم به زبان آوردم؟
مدام هم که حواسم جمع باشد ناگهان جملهای …
شاید در ظاهر حتی بهخوبی هم شنیده نشد. اما خودت خوبِ خوب میدانی گفتنش چقدر سنگین است.
یک جمله میتواند تا مدتها رنج بدهد. میتواند مدتها تنبیهات کند.
خرداد.
نور از پنجرهی آشپزخانه تو آمده است. چراغی روشن نیست. ساعت سه بعدازظهر است. جمعه.
پ. ن. آهنگی که زیر آب در گوشم بود.
On The Other Side
By Phillip LaRue
.
.
.
Don’t close your eyes
Let the light guide you home
I’m here in the fire
Like a match to the sky
Lightin’ up the night for you
for you
I’ll see you on the other side
I’ll see you on the other side
دالون
هر روز و تک تک لحظهها عجیب هستند. خوابها که دیگر از بیداری زندهترند.
تمرین میکنم که تسلط بیشتری داشته باشم. هر چه حواسم جمعتر میشود بیشتر رابطهی بین آنها را میفهمم.
سعی میکنم یادداشتها را دقیقتر کنم. همان وقت که بیدار میشوم سریع همه چیز را بنویسم.
این هفتهی دوم اردیبهشت مثل حیوانی بودم با شاخکهای عظیم.
در استخر شنا میکنم یک ساعت بدون یک کلمه حرف.
حرکت بدن آدمها در آب. صدای آب. پنجرهای باز است و باد ملایمی تو میآید.
آن دورتر چند نفر با هم حرف میزنند و من صدایشان را نمیشنوم.
میروم زیر آب و سعی میکنم بیشتر و بیشتر شنا کنم بدون نفس گیری.
دور و دورتر میشوم.
آیا آب آدمی شده که بدون کلمات با من در سخن است؟
آیا میل من به دریا را آرام میکند؟
این آغوش که به شکل تن من در میآید چه دارد در خود؟
بیدار میشوم و دفتر خوابها را باز میکنم.
آیا دارد با تمام توانش با من ارتباط برقرار میکند و من هنوز زبانش را نمیفهمم؟
با یک برنامه روی گوشیام زبان آلمانی یاد میگیرم.
برای بیشتر پیش رفتن در سکوت.