روز خوب

عجیب است. مدام می‌نویسم. اشباح در سرم می‌چرخند. ذهنم سرعتش بسیار زیاد است و هر چه یادداشت می‌کنم باز عقبم. همه چیز در حال فوران است. زیبایی به شکل‌های گوناگون سنگینی می‌کند.
سنگینی و سبکی
آدم‌ها مثل مورچه‌ها تکه‌های نان زیبایی را به دندان گرفته‌اند و از کنارم رد می‌شوند. نمی‌توانم تمام آن چه می‌بینم را ثبت کنم و مهم‌تر از آن به همان زیبایی ثبت کنم.
ناتوانم ولی قلبم محکم و پرشور می‌زند.
سارا، بیست و یک تیر نود و چهار

یادداشت تشکر

به آن‌هایی که عاشق‌شان نیستم
خیلی مدیونم.
احساس آسودگی خاطر می‌کنم
وقتی می‌بینم کسِ دیگری به آن‌ها بیشتر نیاز دارد.
شادم از این که
خواب‌شان را پریشان نمی‌کنم.
آرامشی که با آن‌ها احساس می‌کنم،
آزادی که با آن‌ها دارم،
عشق، نه می‌تواند بدهد،
نه بگیرد.
برای آمدن‌شان به انتظار نمی‌نشینم،
پای پنجره، جلوی در.
مثل یک ساعت آفتابی صبورم.
می‌فهمم
آن چه را عشق نمی‌تواند درک کند،
و می‌بخشایم
به طوری که عشق ، هرگز نمی‌تواند.
از دیدار، تا نامه
فقط چند روز یا هفته است،
نه یک ابدیت.
مسافرت با آن‌ها همیشه راحت است،
کنسرت‌ها شنیده می‌شوند،
کلیساها دیده می‌شوند،
مناظر به چشم می‌آیند.
و وقتی هفت کوه و دریا
بین‌مان قرار می‌گیرند،
کوه‌ها و دریاهایی هستند
که در هر نقشه‌ای پیدا می‌شوند.
از آن‌ها متشکرم
که در سه بعد زندگی می‌کنم،
در فضایی غیرشاعرانه و غیراحساسی،
با افقی که تغییر می‌کند و واقعی است.
آن‌ها خودشان هم نمی‌دانند
که چه کارهایی می‌توانند انجام دهند.
عشق درباره‌ی این موضوع خواهد گفت:
« من مدیون‌شان نیستم.»
ویسواوا شیمبورسکا، ترجمه‌ی ملیحه بهارلو