آن درها ریخته بودند، رنگ به رخ نداشتی, ماه میدرخشید، یک کلمه را هزار بار گفتی، منتظر بودند گریه کنی، نکردی، نه که نمیخواستی، گریه روی بلندترین کاج نشسته بود، بلندترین کاج رویش به تو نبود، موسیقی خوب بود، مراقب ساقهایت بودی، گفتی کاش دامن نپوشیده بودم. گفتم زودتر برویم، به من طوری نگاه کردی که انگار میتوانم بلندترین کاج باشم. اسمت گم شده بود، ساق پایت کبود، خواستم بگویم سرجدت برویم، جرات نداشتم، سرت روی پاهایم بود و جملاتی را میگفتی که من مداد نداشتم بنویسم. هر جمله به تمام من حمله میکرد و خوشایند بود باز. قدرتم را جمع کردم بگویم برویم، جملهی بعدیات ویرانکنندهتر بود. میخواستند بلندت کنند ولی پاهای من را گرفته بودی و از زمان بیرون بودی. سرت را کمی بالا آوری با اندک توانی که داشتی لبخند زدی و دوباره رفتی میان کاجها.