” مهمان “

عزیزم
می‌گویی هزار بار بازوانت را کشیده بودم
با زغال و پاستل و آبرنگ و اکریلیک
گریه می‌کرده‌ام
که در نمی‌آید
عزیزم
می‌گویی یک مجموعه عکس داشته‌ام از لب‌هایت
دیوانه‌ات بوده‌ام
عزیزم
آن طور نگاهم نکن
بیا حالا گپی بزنیم
من چیزی یادم نمی‌آید
۲۸ مرداد ۹۲
سارا محمدی اردهالی

” از بچه‌های قدیمی چه خبر؟ “

لیلا آه کشید
خم شد
زانوانش را گرفتم
مثل وقتی که اتوبوس را از دست می‌دادیم خندیدم
گفتم مهم نیست
به جَنین کف حمام اشاره کرد
“این هم مهم نیست؟”
گفتم
منظورم این نبود
چای را گفتم که جوشیده
باید
دوباره دمش کنیم
سارا محمدی اردهالی