” تیری در تاریکی “

با من نیامیز
افسانه‌های قدیمی
درست از آب در می‌آیند
گرگ‌ها به کودکی‌ات می‌روند
قنداقت را به دندان می‌گیرند و
در تاریکی گم می‌شوند
با من نیامیز
در شبی یخ‌زده برای همیشه
چشمانت باز می‌مانند
و جادوگر قبیله هیچ وردی برای شفای تو پیدا نخواهد کرد
دور شو
دور شو
دور شو
مباد سلطان من
به زانو در آید
آخر تیر نود و دو
سارا محمدی اردهالی

” ساعت‌ها “

زنی بود
از دکمه‌ی سِیو می‌ترسید
عینک تیره می‌زد
طوری شالش را پشت گوش می‌انداخت
که کسی به خاطر نیاوردش
در کامپیوترش هیچ عکسی نبود
هیچ نامه‌ای
مدام سطل آشغالش را خالی می‌کرد
انگار همین حالا لپ‌تاپش را از جعبه در‌آورده بودند
طوری در را می‌بست
که گویی
هرگز به خانه برنخواهد گشت
شب‌ها که مسواک می‌زد
اثر انگشتی از گردنش بالا می‌آمد
گلویش را می‌فشرد
لک‌لکی بود در آسمانی خالی
که خرچنگی رهایش نمی‌کرد
همسایه‌ها می‌گفتند
همیشه گردنش خراش داشت
و لبش مکیده شده بود
معلوم نبود
از کدام طرف
اردیبهشت نود و دو
سارا محمدی اردهالی

” داستان تو “

هر از چندی نوشتن را رها می‌کنم
به انگشتانم خیره می‌شوم
می‌گفتی زنان زیبا آزارت می‌دهند
و هر انگشت من زنی زیباست
که آرامت می‌کند
به هر انگشتم که نگاه می‌کنم
یاد زنی زیبا می‌افتم
که از دستش گریزی نداری
می‌خندم
و نوشتن داستان تو را از سر می‌گیرم
۹۲/۰۴/۱۹
سارا محمدی اردهالی