آخرهای شب
پنج کامیون مست
تلو تلو خوران
از کوچهی نحیف ما گذشتند
پنجره لرزید
گلدان چسبید به چهارچوب
ظرف غذای میناها
تعادلش را از دست داد
افتاد پایین
پنجره را باز کردم
مشتهایم را
گره نکردم
فریاد
نکشیدم
پیشانیام را تکیه دادم به سینهی ماه
کامیونها را نگاه کردم
چقدر خسته بودم
آخرهای شب
بیست و سه آذر هشتاد و هفت
ماه: دی ۱۳۸۷
لباس گرم بپوش
هوا سرد شده
انگشتها یخ میزنند
باید دستکش پشمی پوشید
پارسال همین موقع دی آمد و هوا سرد شد
ناباورانه گفتی
هیچ وقت این همه سرد نبوده
امسال هم خواهی گفت
همین روزها بود
گفنی خستهای
دربارهی شیرگاز و انواع خودکشیهای مطمئن حرف زدی
شاید وقتی دارم انار دانه میکنم
باز اینها را بگویی
شبیه زمستانی
سرد و بهوقت
شبیه خستگی
دیوانهکننده و همیشگی
شبیه خودکشی
اما نه مدلی مطمئن
آذر
زنی بود
در تمام کافهها
دونات تمشک سفارش میداد
نمیدانست
پاییز یعنی چه
عشق بیفرجام یعنی چه
زنی که
مدام عاشق میشد
و همیشه خیال میکرد
بار اول است
دونات تمشک سفارش دادهاست
بیست آبان هشتاد و هفت
نیلوفر کبود
زن ، زنده بود
و ایستاده بود
آن سوی جوی که در عکس بود
و دست دراز کرده بود
که نیلوفر کبود را بدهد
به مرد
که این سوی جوی
در عکس ایستاده بود
زن ، فکرش را نکرده بود
که عکس ،قدیمی است
و مرد تکه تکه شد
فرو ریخت
در جدول کنار خیابان
نیلوفر کبود
بر آب بود
حافظ موسوی