نه در خیال، که رویاروی میبینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام که آبستن ِ عشقی سرشار است
کیف ِ مادر شدن را
در خمیازههای ِ انتظاری طولانی
مکرر میکند.
*
خانهئی آرام و
اشتیاق ِ پُرصداقت ِ تو
تا نخستین خوانندهی ِ هر سرود ِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راه ِ میلاد ِ نخستین فرزند ِ خویش است;
چرا که هر ترانه
فرزندیست که از نوازش ِ دستهای ِ گرم ِ تو
نطفه بسته است…
میزی و چراغی،
کاغذهای ِ سپید و مدادهای ِ تراشیده و از پیش آماده،
و بوسهئی
صلهی ِ هر سرودهی ِ نو.
و تو ای جاذبهی ِ لطیف ِ عطش که دشت ِ خشک را دریا میکنی،
حقیقتی فریبندهتر از دروغ،
با زیبائیات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی ِ مرا
از تمامیی ِ آفرینشها بارور میکند!
در کنار ِ تو خود را
من
کودکانه در جامهی ِ نودوز ِ نوروزیی ِ خویش مییابم
در آن سالیان ِ گم، که زشتاند
چرا که خطوط ِ اندام ِ تو را به یاد ندارند!
*
خانهئی آرام و
انتظار ِ پُراشتیاق ِ تو تا نخستین خوانندهی ِ هر سرود ِ نو باشی.
خانهئی که در آن
سعادت
پاداش ِ اعتماد است
و چشمهها و نسیم
در آن میرویند.
باماش بوسه و سایه است
و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و عینکها و پستیها را در آن راه نیست.
*
بگذار از ما
نشانهی ِ زندهگی
هم زبالهئی باد که به کوچه میافکنیم
تا از گزند ِ اهرمنان ِ کتابخوار
ــ که مادربزرگان ِ نرینهنمای ِ خویشاند ــ امان ِمان باد.
تو را و مرا
بیمن و تو
بنبست ِ خلوتی بس!
که حکایت ِ من و آنان غمنامهی ِ دردی مکرر است:
که چون با خون ِ خویش پروردم ِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدن ِ خون ِ من ِشان
گزیر نیست؟
*
تو و اشتیاق ِ پُرصداقت ِ تو
من و خانهمان
میزی و چراغی…
آری
در مرگآورترین لحظهی ِ انتظار
زندهگی را در رویاهای ِ خویش دنبال میگیرم.
در رویاها و
در امیدهایام!
احمد شاملو، آیدا در آینه
۲۴ اردیبهشت ِ ۱۳۴۲
.
.
.
منصوره اشرافی: نقدی بر یکی از عاشقانه های احمد شاملو
محسن عمادی: یادداشتی پیرامون نقد بالا
برای من آوردن این شعر اکنون بهانهای دیگر داشت(شخصی)، اما وقتی نگاههایی متفاوت را دیدم، بهانهام بهانهتر شد و شیرینتر.
حالا دوست دارم با بهانهام مدتی شکیبایی کنم.
ماه: اردیبهشت ۱۳۸۷
شب به خیر عزیزم
شیر سر رفته
گاز را محکم دستمال می کشم
در می رود دستم
می گیرد گوشه ی گاز
خون می آید
برمی گردم
سر تو که نیستی داد می زنم
“دلم می خواهد”
می لرزم
مثل همیشه می گویی
“آرام باش”
اما نمی توانی ادامه دهی که
“من اینجایم کنارت”
.
.
.
* حکایت ما، شعری ست از عباس صفاری، سایت رندان دیروز چند بار خواندمش، آرامش بخش بود.
کشیک شب
این بیمار
همراه ندارد
بستریاش کنید
در بخش قلب
به او
مسکن قوی بزنید
رهایش کنید
تا صبح
تمام نستعلیقهای خطش
صاف می شود
ملاقات
شب خیابان مثل من است
هر از چندی
خاطرهای بیاحتیاط میگذرد
دلم یک تصادف جدی میخواهد
پر سر و صدا
آمبولانسها سراسیمه شوند
و
کار از کار بگذرد
Lynda Lemay
یاد یک کار قدیمی افتادم.
یاد موسیقی آن، خوانندهاش و کسی که با هم متنش را ترجمه کردیم.
یاد دست خطم آن روزها…
:
” چه زیبا باشی، چه زشت زشت
چه تردید داشته باشی، چه برایت مهم باشد
…
حتا اگر دنیایت نمیداند که من وجود دارم، حتا اگر بدجنس باشی
…
چه من شیرینترین افسوست باشم چه بدترین خاطرهات باشم…”
یک آوا: Lynda Lemay
دوستی مرا یاد آن روزها انداخت.
پارک
مرد پرسید
می توانم کنارتان بنشینم
به یادداشت کنار نیمکت اشاره کردم
رنگی میشوید
مرد رفت