نیمنگاهی رد و بدل شد
روشن بود و ساده
سلام و احوالپرسی
به اندازهیِ شرطِ ادب
او شکلِ خوشبختها
تو هم نمونهی کاملِ یک فلکزده
ساده و روشن بود
راهتان را کشیدید رفتید
بیامیدِ دیداری
حتا به اندازهی شرطِ ادب
ماه: فروردین ۱۳۸۵
رنگها نبودهاند
که صدا
صدا نبودهاست
که رنگها
رنگ نبودهاند
و نه اصلا قرمزها،
قرمز
و نه اصلا آبیها،
آبی
که تو دست تکان دادی…
جاده شدم
سنگِ زیرِ پا شدم
علایمِ بیانتها شدم
مقصد مچاله شد
آسمان و زمین روبوسی کردند
قطبها در هم خوابیدند
همآغوشیِ قطب شمال و قطب جنوب
زمین دریاها را بلعید
کوهها به آسمان پناه بردند
چایت نصفهکاره بود
پرسیدی
“فردا کِی است؟”
چند ماهی از شاخهها عبور کردند
نه انگار که زن بودم
گفتم هماکنون فرداست
نه انگار آدم بودم
از پنجره به آسمان پر کشیدم
نه که بخواهم ماه باشم
یا که ماهی
میخواهم ماه و ماهی را بخوابم
نه که بیدار نباشم
بخوابم که بیدار باشم
نه که بیدارِ بیدار
بیدار که بخوابم
و
رویاهایم را برای باغهای میوه بچینم
این را قدیم نوشته بودم، از لای کتابی افتاد، دنبال کتاب گیریشمن، ایران پیش از اسلام میگشتم.
از آینه:
صفحهی اول آینه به کمک و با صبوریهای آقای آرش تغییرکرده، بخشهایی حذف میشود و بخشهایی
اضافه میشود، به احتمالِ زیاد پاگرد میرود صفحهی اول، تا ببینیم چه میشود سرانجام.
آینه
به عشق
به آزادی
راههای بسیاری هست
به صلح
به انسانیت نیز
گم نکن واژههای دلت را
خط نزن شعرهای بیشمارت را
که یکی شعرشکن
که یکی واژهسوز
خستهام، خسته
مرا بنواز
مرا بساز
سارای پنج سال پیش یا بیشتر
میخواهد سالِ نو برود سراغِ گردگیریِ آینه، بغضش اگر شکست برو نیاورید.
سکوت بیبها و بهانه نیست.
دی زنگه رو، ماه ول کن
جایتان خالی نازنین
بهار، زیبارویی معصوم
گرفتار آمده در شهر
تهران، همان تهران
شهری تنها و اسیر
با این همه، شیرینی پختیم
باورتان می شود
قوی باشید
شاد باشید
دوست داریم ما هم را…
نوروزتان پیروز
در ازل هر کو به فیض دولت ارزانی بود
تا ابد جام مرادش همدم جانی بود
مجلس امن و بهار و بحث شعر اندر میان
جام می نگرفتن از جانان گران جانی بود
من همان ساعت که از می خواستم شد توبه کار
گفتم این شاخ ار دهد باری پشیمانی بود
خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن به دوش
همچو گل بر خرقه رنگ می مسلمانی بود
بی چراغ جام در خلوت نمییارم نشست
زان که کنج اهل دل باید که نورانی بود
خلوت ما را فروغ از عکس جام باده باد
وقت گل مستوری مستان ز نادانی بود
گر چه بیسامان نماید کار ما سهلش مبین
کاندر این کشور گدایی رشک سلطانی بود
همت عالی طلب جام مرصع گو مباش
رند را آب عنب یاقوت رمانی بود
دی عزیزی گفت پنهان میخورد حافظ شراب
ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود
حافظ
دلتنگی
شیر را سفت میکنی
در را میبندی
چراغ را خاموش میکنی
پرده را میکشی
مدادت را پرت میکنی پشتِ تخت
تلفن را قطع میکنی
پتو را میکشی رویِ سرت
در تاریکی
یک جفت چشم خیره نگاهت میکنند
هنگامِ بهار
حس میکرد جفتش صدایش را میشنود
آواز خواند مدام قناری
دانهاش تمام شد
آبش هم
قناری آواز خواند
حس میکرد آوازش را میشنود جفتش
از این میله به آن میله
آواز خواند قناری
بهار آمد
کفِ قفس افتاد بیجان
بالهایش تکان میخوردند
دلش میخواست
آواز بخواند
قناری
سپیدی
صدایی
در سپیدیِ محض
میخواند مرا به نامِ شبم
از ته چاهِ نور
بپر
نترس بپر
در سپیدی نمیافتی
لباسِ شبم
تو را میپوشم
کنار پرتگاه میروم
تهی باز میشود
هیچ نیست
هیچ هست
استاد علی تجویدی
او پر میزند
تو پر پر
دیدی که رسوا شد دلم…
تمام روز نامت را تکرار میکنم
نتِ بیپایان
افتادم و سرگشته چون امواج دریا شد دلم…
که آرامت کنم؟
که آرامت شوم!
دیدی که من با این دلِ بیآرزو عاشق شدم…
در نغمههای ویولنی خواب میروم
از گل شنیدم بوی او…
دست کمال الملک بر کاغذ میرقصد
بر زلف او عاشق شدم…
درویش خان با تار خود یکی شده
ای وای اگر صیاد من…
ظهیرالدینی در فلوت جان میدمد
بر رشتهی گیسوی خود…
سپهری بر ویولن خم شده
گر شکوهای دارم به دل
با یار صاحب دل کنم…
یاحقی با خرسندی تحسینت میکند
مستانه رفتم سوی او…
استاد ابوالحسن خان صبا سهتارش را از زمین برمیدارد
وای ز دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
بالهی انگشتانت بر سپیدی کاغذ بیدارم میکند
ردِ پای تو پر از ردِ پاست آزاده جان
برگرد نگاه کن
نگاه کن
چه راه درازی آمدی
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
در عین غم ، آرامشی به سویم میآید
درود بر تو
ادامه
ادامهی بیپایانِ عشق
درود
ادامهی تمام آوازهای ناتمام و شکستهی اجدادم
مرا پیوند بزن با نتهایت
با آوازِ آدمیان
مرا نت کن
بساز
بنواز
تا چون غبار کوی او
در کوی جان منزل کنم…
.
.
.
پدربزرگ رنجها و شادیهایش را بر شانههایمان گذاشت و رفت.
سرم را به پنجره گذاشتهام، راههای رفته و نرفتهی عاشقی و عاشق ماندن…
فتادم به راهی که پایان ندارد…
خانه را …
خانه را رها کردم
خیابان و
جادهها را
به جست و جوی جایی که جایی نیست
شما را رها کردم
اما مرا رها نمیکند خیال شما
که در خانههای خود خواب میبینید
که از جادههای دراز
بازگشتهام
به خانههای شما
کنار جادهی بنفش کودکیام را دیدم، شهاب مقربین، تهران: آهنگی دیگر، ۱۳۸۲
و
…
زردی ِ من از من بود،
سرخی ِ تو از تو.
…
از ایمان
سیمین خانم
رییس دکمه را فشار میدهد
مردان جوان سبزپوش حرکت میکنند
باتوم برقی در یک آن آدم را به جنبشهای زنان در تمام جهان وصل میکند
زنان رسانا هستند
عایقها هجوم میآورند
سیمین خانم میگویند آرام باشید، آرام
نعره میکشد:
” تا سه میشمارم، متفرق شوید”
وقت کمی است برای آتشی که گرفتهاست سالها
یک
آیا پدرش مادرش را کتک میزده؟
دو
آیا پدرش او را مجبور به کاری میکرده؟
سه
سیمین خانم میگویند آرام باشید، آرام
جوان سبزپوش با سرشانههای مقدس به سیمین خانم لگد میزند، دختری که کنار او است
خونش به جوش میآید، فریاد میکشد، فریاد عجیب و نامفهومی است
تلخ و تاریخی،
انگار صدای یکی از مادربزرگهایش است از دالونهایی تو در تو بیرون میریزد
شاید زنی در دورهی شاه عباس، نادرشاه، …
سیمین خانم میگویند آرام باشید بچههاجان، آرام
لبخند از لبشان دور نمیشود
آتش خوب گرفته است
دارد میسوزاند
و
دیگر خاموش نمیشود