قلبت تند میزند
مثل یک گنجشک
میپری
روی تمام شاخههای درخت
بالا و پایین
تمام درختها
تمام زمین
بالا و پایین
فرقی نمیکند
فرقی نمیکند
ماه: اسفند ۱۳۸۴
تب
می سوزم
دیوارها مدام میخورند به هم
منتطر کسی هستم
میآید گلهای گلدان را عوض میکند
سوپ داغ درست میکند
روبان آبی موهایم را می بندد به پردهها
نمیشناسم او را
هنوز نیامده
پنجرهی هتل
چراغها تا لب دریا روشن
زیر هر چراغ نیمکتی و زوجی
صدای آرامِ دریا، همهمهی توریستها و نسیم ساحلی
آرامشِ عمیقی است
توریستها شکلِ خودت هستند،بیخواب
بیقرار پیِ چیزی میگردند
دنیایِ شگفتی است
حس میکنی
تمام عمر توریست بودهای
حباب شیشهای
یک میگو کنار شومینه
سرمای هزار اقیانوس سرمهای در دلش
نه گرم میشود
نه تکان میخورد
سیاه چالهای قلب سپیدش را
از سینهی او بیرون کشیده
یک صداست
میگوید
“تا این جا آمدی دیگر بس است”
تمامش کن
صداهای دیگر دیر و دورند
میان شعلهها
صورت خواهرانش را میبیند
ویرجینیا
فروغ
سیلویا