ماه توی جوی افتاده بود
زبالهها رد میشدند
خیارهای گندیده
گوجههای له و بد بو
ماه ته جوی افتاده بود
یک پریِ آرام با دو چشم درشت و سیاه
هیچ لب از لب باز نمیکرد
هیچ نقرهایاش کم نمیشد
ماه: بهمن ۱۳۸۴
امید
پشت پنجرهها میله است
سینی غذا، بدون کارد با لیوانی کاغذی
همراه مردی چهار شانه تو میآید
سینی بر میگردد
اگر سه قرص آرامش بخش را نخورم
لبخندی صاف بر لب
پرستار هر روز
از پشتِ مرد چهار شانه حالم را میپرسد
برای بازرس ژاور گزارش مینویسد:
حالش خوب است
اقدام به خودکشی نکرده
پیشرفت میکند
نه برای شما:
در رمان بینوایان ویکتور هوگو، بازرس ژاور موظف به بستن درهای رحمت
به روی ژان والژان بود، وی مامور نمونهی قانون است(متعهد و متخصص).
ازاین افق
ازاین افق
که دور یا نزدیک
دیگر چندان برایم فرق نمیکند
فراتر نخواهیم رفت
چیزی که هست
میخواهم
بالشم را بر بال پرندهای بگذارم
که بر بستر آبی
خوابی بلند را میپرد
خوابی که هرگز نخواهم پذیرفت
که خواب بوده است
اول مرداد ۱۳۸۰
کنار جادهی بنفش کودکیام را دیدم، شهاب مقربین، تهران: آهنگی دیگر، ۱۳۸۲
…
…
یادم نرود یک شنبه صبح را، دوم بهمن را که زمین یخ بسته بود.
یادم نرود دلی را که از صبح تازهتر بود،
یادم نرود نسیم قشنگ چشمهایی را که به کلمه محتاج نبود.
یادم نرود شما را !
کو تا شما دوباره آرام و زیبا گنجشک تنها و ترسیده مرا دانه دهید.
من همین دانهها را تا هزار زمستان یخبندان با خود خواهم برد…
یادم نمیرود شما را !
شیشههای شکستهی آبی
چه کسی فنجانها را میشکند ؟
چرا خانه پر از شیشههای شکستهی آبی است ؟
چرا مچ دستت کبود است ؟
مدام میپرسد…
من آنها را نشکستهام
برو یک کتاب فیزیک بخر
فصل تغییر ناگهانی فشار را بخوان
برو پی متافیزیک
من چه میدانم
پشت در گوش میایستی
میپرسی
به چه کسی میگویی آرام باشد
چرا گفتی میتوانید با هم دوست باشید
در را باز میکنم
میلرزم
میخواهی دیوانهام کنی
نمیفهمی چقدر تنهاست
تلفن همگانیِ بد خواب
تلفن زنگ میزند
شبِ شب است
میرود روی منشی
– سارا بیداری ؟
گوشی را بر میدارم
– چیزی شده ؟
– مرا ببخش،
یک تک پا بیا پشت پنجره
نگاه کن
ماه گم شده
شعر تو ، شعر نو
این رنگ ها
این روز ها…
دوستم !