آرام باش
قبول
نمیتوانی تحمل کنی
باور میکنم
راست میگویی
خودم طناب را برداشتم
خودم به گردنم انداختم
باشد
اما کوچولوی تنهایم
زودتر فرار کن
پلیسها میرسند
و
نه آنها
نه قاضی
و نه هیچ کس دیگر
مرا باور نمیکند
ماه: آذر ۱۳۸۳
حوادث
یک مرد دیشب
پشت دری حیران بود
آمده بود گویا
زبالهاش را دم در بگذارد
زباله او را
گذاشتهبود و
در را بستهبود
پاییز
پاییز هیچ حرف تازهای برای گفتن ندارد
با این همه
از منبر بلند باد
بالا که میرود
درختها چه زود به گریه میافتند!!
(حافظ موسوی)
سطرهای پنهانی، نشر سالی، بهار۱۳۷۸
شاگرد فرانسه زبان چهار ساله ام!
ژوستین کوچولویم!
حالا
وقت آمدن
صورتت پراز لبخند نمیشود،
میگویی سلام!
خود دیوانهام
فارسی یادت دادم
حالا
برایت نقاشی که میکشم
“این سیب است ژوستین!”
میگویی
ممنون!
دستم را نمیگیری فشار دهی،
نمیپری بوسم کنی
میگویی :
خدانگهدار سارا!
چه زود بیچاره و تنها شدم
خودم به تو یاد دادمشان
کلمات بیهوده را
از من گرفتندت
و رها شدی
میان همگان!
ابو عمار
فلسطین!
فلسطین!
فلسطین!
نام کوچک توست؟!
نام فرزندت؟!
نام زنی که دوست داشتی؟!
نام کجا؟
جایی که خاک شدی!
فلسطین!
فلسطین!
فلسطین!
نام خاکی…
خاکی که زندهگان را میبلعد.
مردهگان را زندگی میبخشد.
عجیب است!
ما را چه غم سود و زیان است که هرگز
سودای تورا بر سر بازار نبردیم
.
.
.
ای دوست که آن صبح دلافروز خوشت باد
یاد آر که ما جان ز شب تار نبردیم
ه. ا. سایه
آتشی نیست بترسند اغیار
میزند چند به چند
گرگی به دل گلهی من
میکند خون دگر
خانهی ویران دلم
زیر لب هقهق یک زخم عمیق
میکشم آه از جگرم
میکنم رو به دل تیرهی شب
ای دریغا نی آن کافه نشین!
ای دریغا شبان خوشسفرم!
همه چیز رو به راه است
آرام آرام
همه چیز را یاد گرفتم
باورت نمیشود
یاد گرفتم شبها بخوابم!
با یک آرامش بخش هر ماه
یاد گرفتم برای دیوار چای بریزم
حتا وسط حرفهایش بلند نمیشوم
یاد گرفتم
بدون کمک کسی
از چهارراهها بگذرم
نگرانم نشو
همه چیز را یاد گرفتهام
مثل کوری که
عصا به دست
سر به زیر
تنش را جمع میکند که به چیزی نخورد
راه رفتن
در این دنیا
بدون تو را
یاد گرفتم