بغداد

aljabourii.jpg
بغداد برای عشاق دور نیست.
گوته، ۱۸۱۹
بانوی سوگواری
بانوی زخم ها
بانوی صبر
ویران شده، در هم شکسته خون می ریزد از تو،
غبار در برگرفته روزهای تو را.
آتش فرو می نشاند داغ دل سوگوارت را،
بغداد . . . مردمانت چه وحشیانه به تو عشق ورزیدند.
تو هم جلادی و هم قربانی،
مردمانت به مرگ تو راضی شدند
تا نابودی جباران را شاهد باشند.
چشمی نمانده است دیگر،
که بر مردگان بگرید.
نه، این جنگ نبود.
جنگ، بغداد، آن بود که
در قلبهای مادران بود،
در اندوه کودکان،
در زندان ها،
در این سقوط،
در انتحار پرسش ها،
چه وحشیانه مردمانت به تو عشق ورزیدند.
اینک تو دور نیستی برای فاتحان،
اما چه دور، چه دوری تو برای عشاق.
أمل الجبوری
ترجمه خسرو ناقد

بغداد

aljabourii.jpg
بغداد برای عشاق دور نیست.
گوته، ۱۸۱۹
بانوی سوگواری
بانوی زخم ها
بانوی صبر
ویران شده، در هم شکسته خون می ریزد از تو،
غبار در برگرفته روزهای تو را.
آتش فرو می نشاند داغ دل سوگوارت را،
بغداد . . . مردمانت چه وحشیانه به تو عشق ورزیدند.
تو هم جلادی و هم قربانی،
مردمانت به مرگ تو راضی شدند
تا نابودی جباران را شاهد باشند.
چشمی نمانده است دیگر،
که بر مردگان بگرید.
نه، این جنگ نبود.
جنگ، بغداد، آن بود که
در قلبهای مادران بود،
در اندوه کودکان،
در زندان ها،
در این سقوط،
در انتحار پرسش ها،
چه وحشیانه مردمانت به تو عشق ورزیدند.
اینک تو دور نیستی برای فاتحان،
اما چه دور، چه دوری تو برای عشاق.
أمل الجبوری
ترجمه خسرو ناقد

زندگی

moonlight.jpg
“ماهتاب خانم مرده است”
این را جایی می خوانید و
ماهتاب خانم را به خاطر نمی آورید.
شب های درازش کوتاه می شود
و رنگ رد پایش از خاک می پرد.
آینه هم وصایای او را
از یاد می برد،
چون ماهتاب خانم
حتی زبان مادری اش را هم
خوب حرف نمی زند.
از به تته پته افتادن های او
وقت تعریف کردن رویا هایش
آسوده می شوید،
و قلبش دیکر برای چیزهای ساده
تند نمی زند
آدم ها هم دیگر برای ختده
چیزی پیدا نخواهند کرد.
ماهتاب خانم شبی
از همان راهی که آمده
از روی نور ماه بر آب
پابرهنه، بالش به دست
می رود به سمت یک خواب راحت
و حرف و حدیث ها تمام می شود.

کارگران مشغول کارند!

آبی کم رنگ می شود
کم رنگ تر می شود
کوه در مه فرو می رود
آرام آرام باران می گیرد
گونه هایم خیس است
به چهارراه نگاه می کنم
تو رفته ای
سگی آن طرف پیاده رو خود را می لیسد
زباله ای از طبقه دوم پرت شد
پیرمردی که از توالت عمومی آمده
با دکمه شلوارش کلنجار می رود
ساده است فهمیدن اینکه
آدمی می تواند
در چهارراهی تمام شود
همین حالا
پیرمرد دکمه اش را بست
باران تند شده
باید راه افتاد
نه به خاطر مبارزه ای بی امان
با سرنوشت یا بدی ها یا هر چه
آخر
آدم خیس که بشود
صدایش می گیرد
یکی دو آواز قشنگ بلدم
فردا سپیده دمان
دوست دارم بخوانمشان.

راه شیرین

هر سنگی در راه
چشم توست
به پای پیاده آمدگان
و نگاه معصومانه ی پرسش وارت:
پرهیزگار بوده ای؟
راستگو بوده ای؟
گام ها می دانند
این راه ها کوه بودند
سنگلاخ هایی بی گذر
به اشکی راه گشتند
به آهی رام گشتند
و زمین بوسه زن بر گام ها
زمزمه می کند:
راه را رعایت کن!
فرهاد را به دل بسپار!