زندگی من

مرا دوست نداشته‌باش
من هنوز به دنیا نیامده
دل به مردی مرده دادم
که قبرش سنگ نداشت
… چه مردی!
مرا دوست نداشته‌باش
مرد من ـــ که روزی عاشق زنی مرده بود ـــ
زیر پایم خفته‌است
و مرا به هزار اسم آشنا صدا می‌زند
… چه صدایی!
مرا دوست نداشته‌باش
من دنبال زیباترین جمله ام
برای سنگ مزار او
و پیدا کردن تاریخ تولدش
… چه تولدی!

هیچکس

شبی صدایم کرده بودی برگ!
یادت هست ؟
چرا سر بر گردانم؟
مگر من برگ بودم؟!
این باد
مرا به حیاط تو انداخت
مرا با خود برد باز
مگر من برگ بودم؟!
این همه که دوستم داشتی
چرا نگفته بودی
چرا صدایم کرده بودی برگ؟
چرا جوابت را داده بودم؟
مگر من برگ بودم؟!
(حافظ می گوید شعر اینجا تمام می شود
ولی دوست دارم ادامه بدهم )
سبز و پرهیزگار و زرد
رنج درختان را
می بارم بر زمین
برگ، برگ، برگ، برگ
شاید آرام گیرد قلبم
نکته: قسمت داخل پرانتز جزو شعر نیست
حافظ، مهربان شاعری است که شعر هایم را
نقد می کند، من در این مورد با او موافقم ولی
باز نتوانستم تکه آخر را حذف کنم.

کسی نمی خندد

girl at mirror

صدای خنده توست
وقت مسواک زدن
بستن بند کفش
کشیدن خط چشم
نگاه مرا می شکند

صدای خنده توست
اشکی از چشم زنی در تاکسی
به مقصدی نا معلوم
فرو می غلتد


صدای خنده توست
مرزی می کشد میان من و همه
که نمی دانند
خنده چه رازی نهفته دارد


می خندم، می خندم
نه به کسی، چیزی یا هرچه
دلم سخت فشرده است
 صدای خنده توست این
صدای خنده توست.

سارا


عصر بود
مثل تمام عصر ها ی خالی


سارا از پله ها دوید آمد
کتاب ها را ریخت روی زمین
روی آنها با لا وپایین پرید

با شکلات روی دیوار
قناری کشید


وقتی می رفت
زد توی سر من و گفت


مجسمه ها هم می خندند
خاک بر سر تو.


…سارا دوست ۵ ساله من است.