عشق نا کام

سوسک های گوژ پشت
با لذتی روان پریش
از آن واژه تسخیر کننده
بر سر در اتاق خویش

خش خش لباس پاپ ها
:سلام دکتر! سلام!
پیاپی ضربدر زدن در خانه “موافقم”
از باران یکریز گزینش ها خیس

بی وقت آزاد
مشغول باز تولید جهل و تقیه

در سوگ روز بزرگداشت خود
با کندی تر می کنند
لبه پاکتی را
از ته مانده قلب و مغز خویش

به مقصد
سمینار آسیب شناسی .

حضور

– کمان را بکش!
– به هدف نخواهد نشست نیک می دانم.
– کمان را بکش جوزجانی،
با منِ خویش رها کن!
هدف خود می نشیند.

– نمی توانم بو علی
کشش بازوانم بر خطاست.
– بازوانت را رها کن !
خود، من صفتانه کمان را بکش.
– زاویه درست را نمی دانم.
تیر می لرزد بو علی.

– پس زاویه را هم رها کن.
در بازوانت بگذار
بنشیند سبک
و کمان را رها کن!

…با گل حرف می زدم …

طنزی که من را معنا می کند، گمان دیگران و من…خنده ای بیکران!

«یک نجیب زاده ی خوش مشرب روستایی دن کیشوت را به منزل خود که در آن با پسرشاعرش روزگار میگذراند، دعوت میکند. پسر، که از پدر هشیار تر است ، بلا فاصله به شوریده حالی میهمان پی میبرد و آشکارا از او فاصله می گیرد. آنگاه، دون کیشوت از مرد جوان می خواهد تااشعارش را برای او بخواند. وی با اشتیاق قبول میکند و دون کیشوت ستایشی پر طمطراق از استعداد او سر میدهد؛ پسر خوشحال و سرمست از هوشیاری میهمان به وجد آمده، در جا شوریده حالی اورا به فراموشی می سپارد. حال چه کسی شوریده حال تر است؟ دیوانه ای که از عاقل ستایش میکند و یا عاقلی که ستایش های یک دیوانه را باور کرده است؟ اینجاست که ما وارد بعد دیگری از کمدی می شویم، که زیرکانه تر و بینهایت با ارزش تر است. ما نه با تمسخر واستهزاء و تحقیر دیگران بلکه به این دلیل می خندیم که واقعیتی یکباره خودرا در تمامیت پر ابهام خود نشان می دهد، مسائل معنای ظاهری خودرا از دست می دهند و آدمها چهره ای متفاوت از آنچه خود می پندارند از خویش ارائه می دهند.»

میلان کوندرا