حرکت

نگران دوستی هستم. می‌دانم خبر بدی به او می‌رسد و او بسیار ناراحت می‌شود. می‌دانم ممکن است پیش خودش بگوید چرا سارا با من حرفی نزده بود. نمی‌دانم چرا چیزی نگفتم. هر بار چیزهای مهم‌تری در ذهنم بود و این اواخر اصلا زیاد هم هم را ندیدیم.

خوابش را می‌بینم. خانه‌ی قدیم. پدر مشغول باغبانی‌ست. انگار آخرهای اسفند است. سعید هم با پای شکسته و بدجوش خورده‌‌اش دارد لنگان‌لنگان گونی‌های کود را از در چارتاق باز کوچه‌ی مریم می‌کشد توی پارکینگ. بیست‌ ساله‌ام. در ایوانم. بعد خیلی طبیعی این دوست در همین سن اکنونش، با همان کت و شلوار معمولش سر می‌رسد. مهمان پدر نیست. مهمان من است.

به درخت افرای ژاپنی نگاه می‌کنم. برگ تازه داده. آفتاب افتاده روش. ترکیبی از سبز روشن و اخرایی و نور.

سایت در حال بازسازی‌ست