روی میز جدید مکعبهایی چوبیست که هر روز صبح مرتبشان میکنم. هفتم، هشتم، نهم. شنبه، یکشنبه، دوشنبه. هوا رو به سردیست. ذهنم میرود به سکونی که میز دیگر آنجا دچارش شده. باید طبیعی باشد که همه چیز رها شده باشد آنجا. اما به نظرم عجیب میآید. مثل عقربههایی که سالها چرخیدهاند و حالا در ساعتی ایستادهاند. سکوت اینجا و سکون آنجا.
تمام حواسم به دندانههاییست که آرام در هم میچرخند. نزدیک به چهل سالگی هم تجربهاش کرده بودم. پس این بار بهتر این کار را انجام خواهم داد.
.
اندر آن ساعت که بر پشتِ صبا بندند زین / با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است