دم غروب پدری با دختر و پسرک چهار پنج سالهاش آمدند. من راه را دویده بودم که به غروب برسم. غروب را نگاه کنم. یک پلکان بلند چوبی بود و چند پاگرد تا لب ساحل. از کنار من رد شدند. سرم را میان دستهایم گرفته بودم. برگشتم نگاهشان کردم. پابرهنه بودند. پدر با شلوارک، دو بچه مایو. جان بچهها روشنایی داشت. سرم بدون دستانم برگشت به غروب. از پلهها پایین رفتند. داشت تاریک میشد. پدر بدون حرفی به دریا زد. دریا موج داشت. بچهها هم بدون حرف دنبالش رفتند. پدر برنمیگشت نگاهشان کند. بچهها آب میخوردند. زمین میخوردند. بلند میشدند. موج پرتشان میکرد.
تاریکتر شد. ایستاده بودم. فکر کردم گوشی همراهم نیست. در تاریکی ممکن است راه را گم کنم. پدر از آب بیرون آمد. دو کودک هم مثل دو جوجه اردک دنبالش آمدند. از پلهها بالا آمدند. سرد بود. حوله نداشتند. دندانهای شیریشان به هم میخورد. نمیگفتند سرد است. آمدند. رد شدند. رفتند.