داشتم باغچه را آب میدادم. در ذهنم میگذشت که چه کشکی! از خوردن امساک میکنند و ادب ندارند. چه زشت است که پیران از جوانان پذیرایی کنند. و به صدای بلند فریاد بزنی و آیات را چون ناسزا برای جمعی ساکت و محترم بخوانی. چه جمع صبوری.
پیرمرد عصازنان آمد. با سر سلامی خاموش کرد. نشست روی صندلی و چانهاش را به عصایش تکیه داد. سری شلنگ را چرخاندم تا آب پخش شود. رنگینکمان کوچکی درست شد. به پیرمرد لبخند زدم. دلم میخواست خوشحالش کنم. پرسید امینالدوله را آب دادی. گفتم بله. گفت بهار باید آب زیاد بخورد. گفتم بله، حواسم هست.
سرش را گذاشت روی عصایش. همانطور که سرش پایین بود پرسید آن شعر مال کی بود. گفتم حافظ. گفت خیلی قشنگ بود. سرش را آورد بالا. به روبهرو نگاه کرد. گفت شعر خوبی بود. به آسمان نگاه کرد. باز گفت خیلی شعر قشنگی بود. گفت میخوانیاش. گفتم بله. صبر کنید. شیر را بستم. شلنگ را جمع کردم. کیفم آویزان بود به تنهی افرا. شعر را از بر نبودم. گوشیام را در آوردم.
میدانستم کدام قسمت غزل را میخواهد:
خوش آمد گل وزآن خوشتر نباشد
که در دستت بجز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و دریاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان و مِی خور در گلستان
که گل تا هفتهی دیگر نباشد