کنترل جهان، جامعه، آدمها و هر چه بیمعنیست. جهان که روشن است در دست ما نمیچرخد، اما گاهی آدمیان دچار توهم میشوند که میتوانند کسی را همراه فکر و حس خود کنند. اینکه فکر کنی تشخیصت برای دیگری بهتر است، از اساس فکر عجیبیست در این دنیای نامتناهی.
موجودی به این دنیا آمده و دارد زندگیاش را میکند و تو میروی به او میگویی بگذار به تو بگویم زندگی چه معنا دارد.
درست است که آدم میتواند بگوید و بشنود و بپرسد، البته. اما این نا راحتی که دلیلش این است که اطرافیانت مثل تو نمیبینند و نمیفهمند، بیش از هر چیز خندهدار است.
و چه آرامشی دارد وقتی دست از این کنترلگری میکشی. این جملهای که همین الان خواندی چندان ساده نیست. کسی عمیقا دست از این کار نمیکشد. اما حتی تمرینش هم شیرین است.
پسر جوانی روی پل ایستاده. هر از گاهی در دفترچهاش چیزی یادداشت میکند. زنی با جدیت پیادهروی میکند. چند جوان دارند علف دود میکنند. زنهای سالخوردهای دور میز شطرنج نشستهاند. پرتقال پوست میکنند. سبزهشان را گذاشتند وسط صفحهی شطرنج. دختری از من میپرسد از کجا قهوه گرفتی. کنار خانوادهای که میان وسایل ورزشی نشستهاند میایستم. کنار رودخانه. حبیب را میبینم. سلام میکنم. میگویم خوب خوب. به تاکیدم نگاه میکنم. او هم نگاه میکند. میگوید پیش ما بیا. پسری به مادرش میگوید راحت باش راحت باش مامان. زن شالش را میگذارد توی کیفش و به موهایش دست میکشد. شبیه بیتاست زن. پیرمردی به من لبخند میزند. لبخند میزنم به او. رودخانه را میروم بالا. غروب میشود. برمیگردم. مردی در تاریکی آخر شب سبزهاش را از روی پل میاندازد توی رودخانه. تمام میشود روز.