هوا محزون و بارانیست. کمی میبارد. ساکت میشود. دوباره کمی دیگر میبارد. مثل دلشکستهای در فکر و خیال. یادش میافتد. اشک میریزد. خیره میشود به اکنون. ساکت میشود.
آسمان کیپ است. باز نخواهد شد. پیرمرد عصا زنان از ته کوچه دارد میآید. آقا کُپلیای که دیگر پیر شده و کپل نیست. اما اسمش همیشه آقا کپلی خواهد بود. یک سبد سبزه خریده.
مدتها بود چای ارل گری نخورده بودم. نازلی حرفش را زد. هوس کردم. عطرش را دوست دارم. دیروز تا آخر جانم کار کردم. شب انگار میرفتم در گورم بخوابم، خوشنود و سربلند. روی قبرم میشد نوشت این زن تمام شد. ناگهان.