همیشه روز اول مدرسه رفتن را به یاد میآورم. دنیای بیرون برایم این طور شروع شده. من پیش از آن با پاهای خودم از خانه بیرون نیامده بودم. بعد دیگر میتوانستم با یک دو تومانی در مشت تا دکان حسن آقا بروم و کیهان بچهها بگیرم. زمان جنگ. در کوچه همه چیز برای آن دخترک جالب بود. نان خشکی، لحاف دوزی، دو پیرمرد نشسته روی دو سکوی دو سوی مچد خرقانی. مچد بود خرقانی، نه مسجد. بدون خشونت و صمیمی و مچد.
حالا تمام فیلم با سرعت گذشته و این منم اینجا. دبستان و دبیرستان و دانشگاه و خانهها و کوچهها و خیابانها و حتی کلانتریها.
انسان چه دیوانه است. وقتی زمان میگذرد، تازه چیزها را میبینی.