دو تا گلدان بابونه، یک گلدان شمعدانی سرخابی و یک گلدان گندمی و یک کیلومتر راه. پیاده برمیگردم. گندمی مرا یاد مادربزرگ میاندازد. حیاطش پر از گندمی بود. ابر است. کوه دیده نمیشود. خاک شمشیری را عوض کردم بلکه حالش بهتر شود. هنوز تغییری نکرده. وقتی سرد شد، شمعدانیها را نیاوردم تو و چند غنچه از دست رفت. هوا که میرود زیر صفر دیگر نمیتوانند سرما را تحمل کنند. باید حواسم باشد. گلهای سرخابی شمعدانی کنار گلهای بابونه معرکهاند.