به سمت جنوب میروم. سایهها با زاویهای پشت سر میافتند. بعضی جاها آب یخ زده است. سرد است و خوشحالم که شالگردنم را انداختهام. سالها پیش، زمستانِ درکه، بعد از دانشگاه رفتم کوه، دو دستم در جیب داشتم در جادهی خاکی بالا میرفتم، کوله به پشت، مرد پیری از روبهرو میآمد به سنت کوه ایستادم و سلام و خسته نباشید گفتم. وقتی که میرفت گفت دخترم سرد است، اما یک دستت باید بیرون از جیبت باشد، زمین یخ زده، یک کوهنورد همیشه باید آمادهی خطر باشد و دستش باز باشد.
حالا هر وقت از سرما یا هرچه دو دستم را در جیب میکنم، پیرمرد حاضر میشود، بالبخندی یک دستم را بیرون میآورم.
به سمت جنوب میروم و سایهها پشتم میافتند. صبح سرد بهمن، درخشان و آرام. خورشید آن بالا سر جایش است.