دوچرخه رسیدگی میخواست. کمی کارهایی را که میشد کردم، ولی زنجیر توی قابی بود که باز کردنش برایم سخت بود. راهی تعمیرگاه شدم. کاووس گفت با اینکه کهنه است، هنوز دوچرخهی خوبیست، اما میلتوپی و تایر و تیوپش باید عوض میشد با گریسکاری و زدودن زنگزدگیها. خلاصه گذاشتمش و آمدم.
حدود ساعت سه چشمهایم را باز کردم. باران میآمد. انگار رشت باشد. شرشر. نشستم و لیوان آبِ بالاسرم را برداشتم. این لیوان سفید را وقتی خریدم که اندوهی داشتم و حالا یادم نیست چه بود. با خودم گفته بودم بیخیال. ناگهان صدای عجیب و مهیبی آمد. انگار زمین بغرد. یک آن کاملاً فکر کردم زلزله است. چشمانم را بستم. گفتم تمام شد. تمام و کمال یک لحظه فکر کردم این مرگ است. به صبح فکر کردم. همه چیز دود شده بود. حرف و حدیث و تایر و بهار و دوچرخه و آدمها و…
زلزله نبود. نمردم. زندهام. اما احساس مرگ تجربهی خاصیست. دلم خالی شد. چیزهای بسیاری زدوده شد. در آینه نگاه کردم. سبک بودم. بارهای بسیاری را زمین گذاشتم.
آقای دال گفت من بیست سال است اینطور فکر کردهام. گفتم امسال اینطور فکر نکن، ببین چه میشود و در را بستم. پشت در ایستاده بود و میگفت خوابم نمیبرد. نه من شب خوابم نمیبرد. هر ماه باید این سرویس روز هفتم انجام شود.
حالا کمی به او فشار میآید، اما نمیمیرد. عادت کرده فکر نکند. عادت کرده متغیرهای جدید را نبیند. عادت کرده در هر شرایطی همان تصمیم قبلی را بگیرد و مثل یک ژنرال به این بیست سال خریت افتخار میکند. نه نمیمیرد.
یک رومیزی قرمز با گلدوزیهای طلایی انداختم روی میز. رفتم از سر کوچه یک شاخه گل شببو گرفتم و گذاشتم توی گلدان روی میز. خانه پر از عطر شد. پنجره باز بود و باران و پرده تانگو میرقصیدند.
لیوانم را پر میکنم و ویگن میگذارم. نان چاباتا و روغن زیتون.
…
در طاس فلک جرعهی شادی و غم است / گه محنت و دولتست و گه بیش و کم است
آسوده دلی بود که هر جرعهی چرخ / نوشید و ننالید اگر جمله دم است
مهستی گنجوی
محکم پدال زدن، پارو زدن..