امروز برف بند آمد. رفتم بیرون. میخواستم از پیرمردِ گاریدارِ نزدیکِ نانسنگکی سبزی بخرم. نیامده بود. برگشتم به بازارِ ترهبارِ همیشگی. سبزی نداشت. گفت بهخاطر برف است. جوانرودی نبود. جایش مردِ کرد دیگری داشت ماهیهای کپور را تمیز میکرد. جوانرودی بلند حرف میزد و من را سلطان صدا میکرد. یکبار صدایش را آورد پایین و همینطور که با چاقو تیغِ ماهیها را جدا میکرد پرسید اینترنت داری؟ خبرها را میخوانی؟ یک مشتری داد زد امروز مرغها را پاک نمیکنید؟ صدایی جواب داد حمید دستش را بریده. مرغ درسته ارزانتر است. یک صفِ طولانی تا بیرون بازار کشیده شده بود.
بیرون دختری با موهای روشن داشت کلاهِ کپی سیاهی را روی سرش امتحان میکرد. جوانرودی کجا رفته بود؟ جوانرودی کلاهپشمی روسی سرش میگذاشت. زن پیری که از کنارم گذشت به صورتم لبخند زد، من هم لبخند زدم.
صحیح.. این چن روزه مثل دم روباه برف میبارید
دم روباه :) وقتی نوشتم بند آمد خودم خندهام گرفت، اما نگهش داشتم. حالا بذار برف بند بیاد، چی میشه؟
همین:
“وەک دووچکەی ڕێوی بەفر ئەوارێت”
مثالی از آدم کردی که سرپاست؛ برای مطلع نمودن نشسته ها، از فراوانی برف :)
سارا جون دلم برای سر کوچه تنگ شد