گم میشوی، فکر میکنی شاید دیگر پیدا نشوی. اما آرام شکلِ ماه تغییر میکند. قدمبهقدم میرسی به همان شبِ چهاردهم. پیدا میشوی، همان جا؛ روشن و درخشان.
باز و باز و باز.
در بدترین گم شدنها میدانی خانهی ماه تغییر میکند، گرچه هر شب به درازای قرنی شود. زیرِ لب میگویی خانهی ماه تغییر میکند.
بیشتر اوقات همینطور است حتی در بدترین گم شدن ها.
فکر میکنم در تمام این پایین و بالا شدنها یک چیز معنا دارد: میگذرد! چه در اوج و چه در ته آن اقیانوس غریب.