کمی از ساعت شش صبح گذشته است. پنجره را باز میکنم. ورزش و بعد قهوه. سارا آهنگی برایم فرستاده که خاطرهای را به یادم میآورد. میآیم برایش بنویسم که، شروع پیام: سارا جانم، مرا متوجه موضوعی میکند. بعد آقای بولگاکف که شب پیش تا دیروقت میخواندمش قدم دوم را برمیدارد. فکر میکنم چه صبح درخشانی و آنچه در ذهنم شکل گرفته را یادداشت میکنم.
دستهی حاضرآماده دستهی شعر نیست و اشاره دارد به مارسل دوشان، نوشتهای که اسم ایستگاههای خط یک متروی تهران است در دستهی حاضرآماده قرار دارد.
دستهی حاضرآماده، دستهی شعر نیست. دستهی حاضرآماده به مارسل دوشان ربط دارد. هاهاها.
حالا از این نگاهِ گیج بگذریم، خندهام میگیرد که بخواهم به چیزی که ده سال پیش نوشتهام برگردم. همیشه باید به تاریخ نوشتهها دقت کرد.
صدای پرندگان و صدای صبح.
حاضر آماده را خوانده ام و به همین سبب مارسل دوشان را
و بعد دادائیسم و بعد …
ممنون سارا
خیلی ممنون سارا
به آن ها توجه نکن
به ما توجه کن
خیلی وقتها در کوچه و خیابان «حاضرآماده» میبینم.
:)
متشکرم
من یک روز اینستاگرام و تمام مخلفاتش را بلاک خواهم کرد سارا برای من اینستاگرام تبلیغاتش و آدمهایش پایان باز فیلمی اس که کارگردانش مرا به مضحکه شاعرانه اش دعوت میکند هر بار
صفحات شعر برای من بدترین هستند. دلنوشتهها و نالهها و کارهای آشفته. تا آنجا که ممکن است دوری میکنم.
سارای خوب، خوشحالم مینویسی. در این روزها… دمساز بودن، حتی با یاد یا خیالِ اندیشه و عاطفۀ یک انسان، و دمساز خود را یافتن، انرژی زندگی را آزاد میکند ــ همان رقصکنان رسیدن به منزلگه خورشید، که حافظ میگفت. هزار بهار سپاس که حضورت را از خیال ما دریغ نمیکنی. «صدای پرندگان و صدای صبح»… باش و بنویس.
با دوستی و احترام،
ماندانا
ماندانای عزیز،
یک دنیا ممنونم که سر میزنی و پیامی مهربانانه میگذاری.
روزهای خوب و آرامی برایت میخواهم.
صبح تهران است باز و صدای پرندگان …
صداهای دیگری هم هست که بوده و خواهد بود. همان انکرالاصوات :)))
باری، بسیار ممنونم از دلگرمی و محبتت