وقتی باد میآید تعادل داشتن سخت میشود. به سمتی میرویم که شاید اگر میایستادیم و فکر میکردیم نمیرفتیم. تصویرها را درست نمیبینیم. نشانههای راه میان خاک و برگ و غوغای برخاسته نادیده میمانند. وسط باد زنگ زدم به دوستی که در شهری دیگر از سر کار آمده بود و دوشش را گرفته بود و آرام روی مبلش نشسته بود. گفتم باید میرفتم نقاشیهای ماتیلدا را میدیدم که سر از طبقهی دوم خانهی پیکاسو در سنایی در آوردم. گفت چقدر آدمهای خستهکنندهی آن خانه را میشناسد. حرف زدیم. میان حرف فهمیدم تصمیم من همان رفتن و دیدن نقاشیهای ماتیلدا بود. میان حرف فهمیدم خودم هم میدانستم آن خانه به من ربطی ندارد و من آن اداهای محقر را دوست ندارم. پس چرا آنجا رفته بودم میان کسانی که نمیخواستم؟
تسلط داشتن به تعادل داشتن کمک میکند. اگر مسلط بودم، سریع میگفتم من آنها را میشناسم. من آنها را دوست ندارم. من نمیآیم. تعادلم را برای خوشایند دیگری یا در مسیر راحت اشتباهی قرار گرفتن از دست نمیدادم.
تسلط و تعادل به همدیگر نیرو میدهند. آدم باشخصیت اینشکلیست که هر دوی اینها را درون خود دارد. مدام میداند ارزشهایش کدام هستند. میداند برای چه از خانه بیرون آمده است. کجا میرود و کجا نمیرود. میداند مرزهایش چه هستند. این به معنای این نیست که به خودش آزادی نمیدهد، به این معناست که دقیق در جریان خودش است. آدم مسلط را نمیشود ساده فریب داد. او آزادهتر از این حرفهاست.
روشن است که این تعادل و تسلط تمرین میخواهد. هر روز میتوان خود را نگاه کرد و دید که باز چه قدم اشتباهی برداشته شده و به مرور میبینی امکان ندارد پایت را جایی بگذاری که نمیخواستهای و بسیار جدیتر همصحبت کسی شوی که جان را میفرساید.
سارای عزیز بسیار زیبا مینویسی
کار با وبسایت هم خیلی راحت و عالی شده
برات بهترین آرزوها رو دارم
سلام ملیکا،
چه خوب! خوشحالم.
در آرامش باشی.
ممنونم
سارا