هیچ که تهی بهنظر میرسد خالی نیست یا آنطور که عماد میگوید نقصان زیباست. برادرم گفت چه میل غریبی همهجا به شاد بودن است. انگار غم بد است و نباید باشد.
آدم از تنهایی میترسد؟ میترسد از رنج بردن؟
درست دیدن با تمایل همراه است. وقتی کسی یا چیزی را دوست دارم آن را بهتر میبینم. وقتی کسی را دوست دارم بیشتر از او میدانم. من نمیدانم کسانی که دوستشان ندارم چطور فکر میکنند و از چه مشکلی رنج میبرند. نمیدانم آهنگ دلخواهشان کدام است. شاید گمانهایی بزنم ولی چندان دقیق نیستند. اما میدانم وقتی ف قطع شده است با چه کلمهای به دنیا برش گردانم.
و شاید وقتی رنج میبرم که فکر میکنم هیچکس کلمهای که مرا به دنیا برمیگرداند نمیشناسد.
رقصیدن با هیچ خوب است.
میرقصم با آن آهنگ از پاریس تا برلین و بلند میخندم:
From Paris to Berlin
In every disco I get in
My heart is pumping for love
Pumping for love
‘Cause when I’m thinking of you
And all the things we could do
My heart is pumping for love
You left me longing for you
در خودم میگردم. چیزهایی را از خودم پنهان کردهام؟ از خودم کم میدانم. هنوز شگفتیهای بسیاری برای خودم دارم. هنوز درست خودم را دوست نداشتهام؟ سارا چرا با من بازی میکنی؟ تو تمام کارتهای دست من را میشناسی. نمیتوانم به تو بلوف بزنم.
بازی میکنم.
آیا دیوی در تاریکی کمین کرده؟ در رنج بردن؟ در تنها ماندن؟
اگر آدم بتواند تنهایی و اندوهش را بردبارانه تاب آورد چه میشود؟ ممکن است هیولا شود؟ ترسناک؟ یا میتواند همچنان قلب داشته باشد؟
شناختن چیزهایی که دوستشان دارم جذاب است. شناخت ظرایف. هم بازیست و هیجان دارد هم واقعیست و معنا دارد. به شکلی هراسم کم میشود. به شکلی بردبار میشوم. چه سوژهای میتواند از خود جذابتر باشد؟ نزدیکترین است. اینهمه نزدیک و اینهمه غریب. گام برداشتن در تاریکی و روشنایی.
این نوشتهها را رها مینویسم؛ یادداشتهای روزانه همراه با بیخیالی.
«و شاید وقتی رنج میبرم که فکر میکنم هیچکس کلمهای که مرا به دنیا برمیگرداند نمیشناسد.»
سارای خوب، کلماتت در پاگرد بارها مرا به دنیا برگرداندهاند.
چه خوب که بازگشتهای و مینویسی؛ چشم ما روشن…
با احترام و دوستی،
ماندانا
ماندانای دوست،
این شهر کوچک ما بود؟ شهری که خودمان نقشهاش را کشیدیم و پنهانش کردیم برای کسانی که دوستش دارند آباد بماند.
یک دنیا ممنون از این محبت
با مهر و دوستی
سارا