نامههای داستایفسکی به آنا را نباید میخواندم. هرگز نباید میخواندم.
درهایی هست که همیشه باید بسته بمانند.
فرشتهی من مرا ببخش تمام پولی که فرستاده بودی در نیمساعت باختم. مرا ببخش!
حالا دربارهی من چه فکری خواهی کرد؟ فقط از قضاوت تو میترسم. از قضاوت تو وحشت دارم.
مرا ببخش حتی نمیتوانم به تو قول بدهم که دیگر قمار نخواهم کرد.
حالا تنها باید روی کتابم کار کنم. دیگر هیچ راهی نیست. تلاش و کار.
قسم میخورم تا حدودی تقصیر تو هم هست. آخر مدام دارم به تو فکر میکنم.
تو را به مسیح قسم، به خاطر آیندهمان نگران نشو. خونسرد باش و نامه را تا آخر بخوان. در دنیا بدبختیهایی هست که جزایشان را با خود دارند.
خداحافظت، ای شادمانی من
داستایفسکی تا ابد از آن تو
:
:
تکههایی که در سرم بوده را نوشتهام
داستایفسکی به آنا، ترجمهی یلدا بیدختینژاد، انتشارات علمی و فرهنگی
2 دیدگاه دربارهٔ «نامهها»
دیدگاهها بسته شدهاند.
بهار با تو شروع می شود
برتولت برشت : “شبی که انسان حقیقت را کشف می کند، برایش شب شومی است”. سارا واقعا نمیدانم، هزارپاره ام ،گیجم ؛ ولی اینو دیگه خوب می فهمم عشق یعنی مراعات. از یه جایی به بعد آدم حوصله دوست داشته شدنم دیگه نداره ، فقط یه کم مراعات میخواد.