به آینهی آسانسور نگاه میکنم
انگشتهایم کشیده میشود
میان کیسههای میوه
نان و شیر و ماست
اگر تو بودی
پشتبام هم پیاده نمیشدیم
با این دستها که
بند است
۲۸ فروردین ۱۳۹۰
سارا محمدی اردهالی
22 دیدگاه دربارهٔ «تا طبقهی دوم»
دیدگاهها بسته شدهاند.
گاهی گمان نمی کنی و می شود
گاهی نمی شود که نمی شود
دوستت دارم شعرهایت را سارا
باکری؛ نه به اقتدارگرایی زورمدارانه باور دارد نه به نفرت آفرینان و نه به حذف گرایان
باکری؛ نه به تجدیدنظر طلبی معتقد است، نه به غربگرایان، نه به خودباختگان، نه به خودفروشان
باکری؛ نه به محافظه کاری ایمان دارد، نه به دیکتاتوری، نه به تمامیت خواهی، نه به استیلاطلبی
باکری؛ کلام عشق است وعدالت وآزادی
باکری؛ سرجنگ با کسی ندارد «با دشمن نجنگید تا او جنگ را آغاز کرد»
سخن باکری پشت شرق و غرب را میلرزاند و ایضا” پشت چپ و راست را
سخن باکری فریاد همه مظلومان و پابرهنگان تاریخ است
باکری؛ ایران است، سرای ترک، پارس، لر، بلوچ و بختیاری
باکری؛ ایران است، گلستان اقوام و ادیان
سخن باکری سخن مردم است نه احزاب و گروهها که کار حزب بازی به گروهگرایی و ترجیح منافع حزب بر حقیقت میانجامد
سایت خبری- تحلیلی ضد اقتدارگرایی باکری آنلاین را هرگز فراموش نمی کنید. در صورت صلاحدید لینک سایت ما را در فهرست لینکهای خود قرار دهید.
سرودتون تصویر سازی خیلی خوبی داره
انگشت هایم کشیده می شود …
سربلند باشی و پایدار
ر.رها
همه وانمود می کنیم که تنهاییم
حتی اگر جای سوزن انداختن نباشد
نهایتاً یک لبخند
جامعه ی پرس شده در ۴متر
فکر کنم باید مثل همیشه تشکر کنم
از این همه لذتی که می بخشی سارا جانم@>–
عالی بود.
خوشحالی اول شدن
دیگر برایم نمانده است
کودکی ام را به من برگردانید
در کدام پاگرد
نفس تازه کند
این جان خسته
در آسانسور روزها
فقط دکمه آخرین کار می کند
سارای خوب،
معصومیت شاعر، در بی گناهی اش نیست؛ شاعران سراسر عمر غیبتی نامتعارف و نادیدنی را زندگی می کند، نبودنی که تا چندی تسلای خود است- به سان یک یاد- و بعد خالی ژرفی می شود که عمر شاعر می کوشد با واژه پرش کند و نمی شود، سرودن بهت نگاه کودکی که برای نخستینبار جهان را کشف میکند، معصومیتی که محال ولی تواناست. این محال پرتوان، این رویا همان معنای آفرینش است- رازی که تو برهنه از زلال ترین لایه های روان انسان صیدکرده ای. گاه می اندیشم چگونه این اندازه به ناگفته های من نزدیک می شوی…باورکردنی نیست.
شعر تو چشم در چشم غیاب ایستاده است- محال، ولی توانا؛ تا حقیقتی را واقعیت بخشد. هر تصویرت آسمان را به زیر می آورد و بر دریا می ریزد و من هر بار در این پاگرد بی مانند خم می شوم برای دیدن آفتابی که از دست هایت باریده است؛ غمی نیست اگر درختان در آب سایه نمی دهند، تو هستی و شعر ت همیشه به من چتر تعارف خواهدکرد.
دلتنگی های ما در عبور پرنده ای سپید، صبح می شوند. دریا در دست های توست. آرام بمان، خسته نشو و بنویس.
شعر فوق العاده ای است…تکان دهنده و فوق العاده…
…و آن «چهارنعل پریدن از روی شب» هم به راستی درخشان است- آذینی است ماندنی برای تماشای ماه کامل، چنان که «غزل برای درخت» کسرایی به تماشای هر درخت. و کاش می شد از این خالی ژرف و تاریک پرید…
با احترام
ماندانا
…………………
ماندانا جان
سپاس گزارم
خوش حالم که این گونه مهربان میگویی نه خسته و بنویس
سارا
سلام روزهای نچندان دور، شوق دیدن شعری تازه از شما مرا به فضای مجازی میکشانداما …اینروزها درگیر خدمت مقدس!! سربازی هستم و چقدرتنهایم …
مجموعه شما را نمایشگاه تهران سال گذشته خریدم حیف آنکه مفتخر به دیدارتان نشدم امیدوارم روزی بتوانم شعرهایتان رااز نزدیک بشنوم به امید دیدار…
شما خیلی خیلی شاعر خوبی هستید. و شعرهای خیلی خیلی خوبی مینویسید. این فقط یکی از شعرهای شماست و به اندازهی همهی شعرهایتان خوب و خواندنی است. امیدوارم همیشه خوب باشید و از این شعرهای خوب بنویسید.
… و تا آن بالاترین ها چشم ها کشیده می شدند؛ ” با این دستها که
بند است”
آینه ها راست می گویند:
طبقه ی دوم!- پیاده شو-
……………………
: )
پیاده شدم
سارا
چقد شعرات احساس خوبی بهم دادن…
خوش به حالت چه آرامشی هست تو شعرات!
واقعا لذت بردم
خواستی به منم سر بزن
هیچوقت به تاریخ اعتماد نداشتهام. تقویم را آفریدهاند تا آدم را عذاب بدهد. صبح که از خواب بیدار میشوی چشمت میافتد به تقویمی که به دیوار است. روزهایی در این تقویم هست که آدم را عذاب میدهد. روزهایی در این تقویم هست که آدم را به یاد آدمهایی دیگر میاندازد.
سارا عالی بود…عالی بود فقط همین
پرتاب شدم به شعرهای «روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود». سبکش از همان ها بود. مثل خود این شعر که از دنیای معمولی و بی داستان آسانسور، عبورمان می دهد و بر می کشدمان به بلندترین بام های عاشقی. ستایشگر ذهن توام
……………………………..
مصطفا جان
خوب میخوانی
خوش حالم
سپاس بسیار
سارا
سلام.
وقت بخیر.
باران…نه…امشب دلم مهتاب می خواهد
باران را یک آدم بی تاب می خواهد
باور بکن این روزها حس نوشتن نیست …
منتظر نظرات شما هستم.
خدا نگهدار.
سلام وقت بخیر….
من هم می آیم تا بیشتر از پشت بام هم حتی….
گناه ما ساختن پل بود در جایی که باید شباهت ها را حفظ می کردیم …فقط
بیا عقلمان را روی هم بگذاریم …ببین
کسی پیدا می شود بعد مرگم
شکم ها را در بیاورد از عزا تا اذان ظهر؟
تفهیم کن برای چه کسانی تب کرده ام …تفیهم کن
حالا من مانده ام و این همه …
ما هنوز لای دندان ها گیر کرده ایم …باور کنید
.
.
بعد از مدت ها وبلاگم به روز است …
با احترام
http://www.soorenaa.blogfa.com
ویران میشوم وقتی میخوانمت.کاش زندگی به همین زیبایی بود.چه حیف که نیست.چه حیف.کاش مرگ به همین زیبایی بود.به همین زیبایی که تو هستی.میپریدم به آغوش میکشیدمش و میگفتم گور پدر هرچه زندگی ست.
i believe u.
faghat hamin
dardet unghad vasam ashnas ke
…
:)
سپاس مهربان
سارا