” تنت را بالا بکش”
عضلههایم کشیده میشوند
خون حرکت میکند
روی یک پا معلقم
نباید به چراها فکر کنم
داستانها با هم فرق دارند
مانند تو ندیده بودم
داستانی سخت و باور نکردنی
میلرزم
مربی اخم میکند
“به تنت فرمان بده
یک پا داری
وزنت رام ”
باد در صفحههای ننوشته میوزد
“تنفس آرام و منظم
درختی کهنسال
با هزاران حلقه”
به داستانم باز میگردم
به مداد و کاغذ خودم
پرندگان بسیار
برگهای تازه
و
هزاران تخم سفید منتظر
دیدگاه ها . «مربی»
دیدگاهها بسته شدهاند.
…. و ایضا هزاران دوست منتظـــــــــــــر
:)
سلام.جالب بود.به من سری میزنی؟
سلام.
قبلا شما را خوانده بودم وفرشته ی نازکی که نازل می کند.
و هزاران تخم سفید منتظر…
دلشادم و دلتنگ
امروز روز توست،
تنت را بالا بکش..
ببخشید که دیر پیدایت کردم
در آینه می دیدمت
سارا سارا
سارا
سارا
سارا
گردگیری اش که نمی کردی.
کدر شده بودم
خوشحال ام که یافتم ات
حالا باز از تو می نوشم
جرعه جرعه
شعر
سلام
مرسی زیبا بود