در راه
تنها به پتویم فکر میکردم
سردم بود
ملافهاش چهارخانهی آبی- سفید است
مامان دوخته
فکر کردم برای اینکه مست کنم
یک لیوان شیرِ داغ هم بنوشم
بعد پتو را
بپیچم دورم
شب
مامان بیدار میشود
مرا شیر میدهد
به سینهاش گلوبند فیروزهی نیشابور آویخته
برای تولدت
پتویم را پست میکنم
و دیگر
به دنیا میسپارمت
دیدگاه ها . «آخرین هدیه»
دیدگاهها بسته شدهاند.
سارا . گاهی نه دلم می آید چیزی بنویسم ، نه دلم می آید ننویسم …. گاهی مثل همیشه ام سرگردان می شوم…..
درود بر شما . پیروز باشید
مانند همیشه زیبا وماندگار نوشته ای .مطمئن باش چیزی ازنوشته های تو رااز قلم نمی اندازیم.گردش روزگار و “غم نان اگر بگذارد”
دیگر سردم نخواهد شد . این را مطمئنم.
سلام….وای ! اینجا بی نظیره!!! واقعا از نوشته هات…طراحی وبلاگ و موسیقیت لذت بردم سارا خانم….:)
شعر خوشبختی حرف نداشت!!….
لینکت رو اضافه کردم دوست عزیز:)
دمت گرم برو درسته..
دمت گرم برو درسته..
بابا< مرامی خیلی قشنگ بود
گفتم سردمه…
ولی منظورم پتو نبود.
اداره ی پست چرا نمیتونه آدما رو پست کنه؟
چتری برایت خواهم فرستاد…
قلمت توانا /
استفاده بردم
/ من نیز بر این روزها به روز کرده ام
بسیار زیبا بود
خانم محمدی یه سوال دارم :
شما ایران تشریف دارید؟
اگر آره
آیا انجمن ادبی یا جایی عمومی برای شعرخوانی میرید
دوست دارم شما رو از نزدیک ببینم
آنسوی خیابان قهوه خانه شکم و شهوت را بسته اند
آخور طویله ها خالی اند
همه
همه
همه
بر صحنه رازآلود جهان نقش رهبانیت می کشند
سیلاب را تماشایی ترین خرابی در انتظار است
بتکده نابود می شود
من هستم و او
امشب نامه ای به خدا نوشته ام
بیا و بخون
شاید نامه بعدی را با هم نوشتیم
در ضمن من به شما لینک دادم
دوست دارم مرا مهمان کنید
مرسی
با من خواهی بود
وقتی پتویت را دورم بپیچم
و به قلبم می سپارمت
برای همیشه
سلام
شعرهای شما خوب است.
بعد از این چند وقتی که خوانده ام حس می کنم داری به یک جاهایی کی رسی که به هر حال دیر یا زود داشته های شعری ات به پایان می رسد
نمی دانم کجا ولی باید یک جای دیگر برای دوباره زاده شدن باشد.
اینها هم از بدی های ساده نوشتن است که نمی توانیم مثل بعضی دوستان به تمهیداتی به ظاهر زبان محور دست بزنیم تا بگوییم…
خوش باشی
بای
: وبلاگ نویس عزیز، جمعی از دوستانت در وبلاگستان در حال پژوهش در زمینه ی وبلاگ و چت می باشند. از شما دعوت می شود در نظرسنجی اینترنتی این پژوهش شرکت کرده و در صورت تمایل با ما همکاری نمایید.
اگه حوصله داشتی ؛زندانی ؛ را بخوانید: ؛اشک؛
گاهی دلم، دست های کوچکت را، می خواهد….
لامسهای در کار نبود! دلم میخواست ارتفاع شانههایم به دلتنگیات برسد…
http://www.shabetavalod.persianblog.com
و آن گاه حضور باد سایه در آغوش کشیدن را با خود برد ..من ماندم فنجان قهوه ای که زود تر از همیشه سرد شد …آن شب باران هم لالایی خود را فراموش کرده بود ..نه حقبقت نبود ..من پرواز را نشانه رفته بودم …راستی تن تو بوی باران می دهد ؟؟؟(فرامرز)
وزین پس…
هرچارخانهء کوچک ِ آبی رنگ ,
مرا گرم می کندومست…
به لطف تشبیه ناب تو,اِی خوب