زانوانم را میگیرد
ذوق زده و بیقرار
از مچ پایم
بالا میآید
نرسیده به قلبم
از دور
برج و باروی امپراطوریات میایستاند او را
به زمین باز میگردد
دمق و گریان
دیدگاه ها . «بهار»
دیدگاهها بسته شدهاند.
زانوانم را میگیرد
ذوق زده و بیقرار
از مچ پایم
بالا میآید
نرسیده به قلبم
از دور
برج و باروی امپراطوریات میایستاند او را
به زمین باز میگردد
دمق و گریان
دیدگاهها بسته شدهاند.
سارا
نگاهت را از زمین بردار
به آسمان بنگر
خود را عذاب مده
برج و باروی او تو را نجات خواهد داد
هر چند تنها
از امواج لزج او
تو به آسمان باز خواهی گشت
میدانی سارا
به برج و باروی او نیز دل مبند
«حالم خوب نیست!
هذیان می گویم!
بهارت بهاری!»
سارا
برج و باروی او ترسناک است؟!
از آن می ترسی
نمی گذارد بهار به تو رسد؟
سارا
به من بگو
وقتی هذیان می گویم
پس چرا دیگر می نویسم؟
ببخش!
خواستی پاکش کن!
دل که می بازم
پیچـک ها همه تسلیم می شوند!
دل من سنگ است
کدام بهار؟!!
آنکه از برج و بارو بترسد شاعر ،همان بهتر که روی خاک به امید معجزه ی ساقه ی لوبیا بماند .. باید دل داشت و دل داد و نترسید و تاب آورد و ترانه خوان رفت.. هرچه بادا باد..
بهارت شاد باد
نه آسمون و نه زمین
آینه ی خودِت رو نگاه کن !
…
تو نمی دونی بین دو آینه چه ابدیتی بر پاست !
[ اگه این چشم ، همون آینه ِ باشه ]
آنجا
قلمرو من است .
بی کم و کاست .
این را به همه ذوق زدگان دنیا بگو .
بهار سو ء تفاهمی
توهم زا
تو دیگر چرا؟
زنگ نقاشی:
زنگ نقاشی است ،
کتاب هنر را باز می کند :
پنکک ، ریمل ، خط چشم …
***
عزیز دل برادر !
زیبا می نویسید!
طرح ؛؛زنگ نقاشی ؛؛ تقدیم به ؛شما ؛!
عیدتان مبارک !
سری هم به من بزنید !
جامعه ای که نمی تواند با تفاوت ها به تفاهم برسد با تقابل ها به ستیز بر می خیزد محمدمختاری