انسان به معنا نیاز دارد، تمامی نسل ها
…. حتا اگر معنا هایی شکست بخورند.
فلاسفه سلاخی شان کنند ….سیاست پیشگان ریشخندشان کنند.
انسان واقعیت جهان را تاب نمی آورد… شعر می گوید…
با اسطوره ها گلاویز می شود…
با آرمان هایش بر ساختارهای سگ جان فریاد می کشد:
هان ! من اینجایم ! و بر دیوار سخت واقعیت شعر عاشقانه می نویسم !
من از آزادی که ندیدمش سخن ها دارم…و شاید هرگز نبینمش!
انسان ترکیبی است از این همه، منطق، فلسفه، شعر، اسطوره، جنون …
دست، مغز، قلب، چشم… مگر دوره ای، تاریخی، جغرافیایی می تواند پیروزی
مغز را جشن بگیرد و بگوید قلبی در کار نیست،
یا تمامی آرمان ها را باید رها کرد !
انسان پیش می رود …پیشاپیش تمامی تعاریف …با ذات طبیعی اش،
چونان دانه که روییدن را نمی تواند برتابد.
و پیکرهای نحیف با غول های درون که در سرزمین های حاصلخیز اساطیری
پا گرفته اند،سختی زندگی را در سرمای دنیایی که قواعد کار، قانون سود،
بردگی های پنهان و…بر آن فکر می کنند حاکم شده اند، تاب می آورند
و نسل انسان را جان می بخشند.