ذهن

نمی‌دونیم دقیق چطوری بوده. میم می‌گه تو کاست پینک فلوید را تو دبیرستان دادی به من. طوری می‌گه که انگار کلید در یاغی بودن دست من بوده،‌ در حال‌که من خودم کلی دربه‌در دنبالش گشته بودم. می‌گه بعد هم رد و بدل کردن کتاب‌ها بود. بعد می‌بینم میم داره خاطره‌ای را که ده سال پیش براش تعریف کردم برام تعریف می‌کنه که این بار خودش قهرمان اون داستانه.

به خودم می‌گم پس حالا بیا به ذهنت بگو خاطره‌ی آن جاه‌طلب کلاسیک را فراموش کن. لابد می‌شه!

و؟ لبخند می‌زنم به دنیای بی‌بنیاد. چه می‌توان کرد با وضعیت‌های این‌چنینی؟ پیش برو و به پشت سر نگاه بیهوده نکن!

سایت در حال بازسازی‌ست

پافشاری

شک و تردید فراوان می‌آید و می‌رود. هزار حال می‌آید و می‌رود. دیگر امید یا ناامیدی معنای روشنی در ذهنم ندارد. قرار است این کار انجام شود، این کتاب به پایان برسد، پس می‌شود و به پایان می‌رسد. اینکه نوشتن این داستان به درازا کشید و می‌کشد ذات این کار است، راه میان‌بری وجود ندارد. هر چه.

جامِ میناییِ مِی سَدِّ رَهِ تنگ دلیست / مَنِه از دست که سیلِ غمت از جا ببرد

تغییرات

آدم عوض می‌شود. رشد می‌کند. تغییر می‌کند. حالا سرعت و کیفیت تغییرات متفاوت است. خیلی از نوشته‌های قدیمم را دوست ندارم. ممکن است مال یک ماه یا یک سال پیش باشد. اینطوری‌ست زندگی. عجیب نیست این. یک روزی جایی حرفی زدم،‌ دیگر برایم محکم و قابل دفاع نیست. درباره‌ی شعر، ادبیات،‌ مشروطه و هر چه. اطلاعاتم کم بوده، دنیایم کوچک بوده، عجیب نیست. اما اینکه بخواهم ازش دفاع کنم و بگویم همین است که هست، خیلی کم‌عقلی می‌خواهد که امیدوارم دچارش نشوم.

نبودن در دو جا

روی میز جدید مکعب‌هایی چوبی‌ست که هر روز صبح مرتب‌شان می‌کنم. هفتم، هشتم، نهم. شنبه، یکشنبه، دوشنبه. هوا رو به سردی‌ست. ذهنم می‌رود به سکونی که میز دیگر آنجا دچارش شده. باید طبیعی باشد که همه چیز رها شده باشد آنجا. اما به نظرم عجیب می‌آید. مثل عقربه‌هایی که سال‌ها چرخیده‌اند و حالا در ساعتی ایستاده‌اند. سکوت اینجا و سکون آنجا.

تمام حواسم به دندانه‌هایی‌ست که آرام در هم می‌چرخند. نزدیک به چهل سالگی هم تجربه‌اش کرده بودم. پس این بار بهتر این کار را انجام خواهم داد.

.

اندر آن ساعت که بر پشتِ صبا بندند زین / با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است

موزون

دم غروب پدری با دختر و پسرک چهار پنج ساله‌اش آمدند. من راه را دویده بودم که به غروب برسم. غروب را نگاه کنم. یک پلکان بلند چوبی بود و چند پاگرد تا لب ساحل. از کنار من رد شدند. سرم را میان دست‌هایم گرفته بودم. برگشتم نگاهشان کردم. پابرهنه بودند. پدر با شلوارک، دو بچه مایو. جان بچه‌ها روشنایی داشت. سرم بدون دستانم برگشت به غروب. از پله‌ها پایین رفتند. داشت تاریک می‌شد. پدر بدون حرفی به دریا زد. دریا موج داشت. بچه‌ها هم بدون حرف دنبالش رفتند. پدر برنمی‌گشت نگاهشان کند. بچه‌ها آب می‌خوردند. زمین می‌خوردند. بلند می‌شدند. موج پرتشان می‌کرد.

تاریک‌تر شد. ایستاده بودم. فکر کردم گوشی همراهم نیست. در تاریکی ممکن است راه را گم کنم. پدر از آب بیرون آمد. دو کودک هم مثل دو جوجه اردک دنبالش آمدند. از پله‌ها بالا آمدند. سرد بود. حوله نداشتند. دندان‌های شیری‌شان به هم می‌خورد. نمی‌گفتند سرد است. آمدند. رد شدند. رفتند.

گذشتن

این فعل گذشتن را دوست دارم. می‌گذرد. روزهای سخت می‌گذرد. این گیجی و آشفتگی می‌گذرد. مگر همیشه همین نبوده؟ گذشته. سخت بوده؟ گذشته. هر چه بوده آمده و سنگینی کرده و سرانجام گذشته. چیزهایی یاد گرفته‌ای و در دفترچه‌ات یادداشت کرده‌ای. با اشک یا با خنده. گذشته.

تمام این روزها با خودم حرف زدم. گفتم می‌توانم. می‌شود. خوب است. از این فشار نباید فرار کنی. باید همین جا بایستی محکم. قصه‌ی بیرون همیشه با قصه‌ی درون فرق دارد. پرده‌های بسیاری کشیده شده. کسی از پشت پرده خبر ندارد. اما سالیان بسیار به آدم این شناخت را داده که باید محکم بایستی. دلیل؟ دلیلش را شاید سازندگان جهان و انسان بدانند. که من بی‌خبرم از چگونگی‌شان. اما درون انسان جملاتی وردگونه شنیده می‌شود. جملاتی که از آن خودت است.

زرنگی

اگر طنزی داشته باشم و وقتی بخواهم تیغ از نیام بکشم، آن کس که بی‌دولت شود و بی‌چاره میان کلمات تند و تیز من کسی‌ست که خیال می‌کند زرنگ است.

زرنگ خیال می‌کند، خودش تنهایی فهمیده که راه میان‌بری هم هست، این کندذهنی‌اش غم‌انگیز است. مردمان راه‌های کوتاه‌تر و کم‌هزینه‌تر را می‌شناسند، اما ای زرنگ! مردمانِ بسیاری بخت این را هم داشته‌اند که در تجربه‌ و حادثاتِ زندگی یا با فهم خودشان متوجه شوند زرنگی نفهمیدن قوانین است و اعتباری ندارد (و تو این بخت و فهم و دقت را نداشتی!). زرنگی هیچ اعتباری ندارد برای عمر دراز آدمی، برای کسی که آمده دقایق و لحظات طولانی زندگی را پشت سر بگذرد. در چشم بر هم زدنی.

این‌طور نیست که فکر کنم همه متوجه می‌شوند و درک می‌کنند که زرنگی آدم را به جایی نمی‌رساند. بعضی اصلاً وارد این موضوع نمی‌شوند چرا که شخصیت دارند. اینجاست که من همیشه با خودم می‌گویم آدم باشخصیت بداند و نداند بسیاری از کارها را انجام نمی‌دهد.

از این نظر همواره برای من بسیار درس‌آموز بوده که برای فهم نکات ظریف می‌توانم فقط به کارنامه‌ی انسان‌های باشخصیت بادقت نگاه کنم.

چه خوش گفت جمشیدِ با تاج و گَنج

که «یک جُو نَیَرزد سرایِ سِپَنْج»

همان مرحله‌ست این بیابان دور

در داستان سیاوش گیر افتادم و مدام برمی‌گردم و دوباره می‌خوانمش و نمی‌توانم پیش‌تر بروم. ایرادی درش نیست.

اما خوبی مرداد این بود که با ساقی‌نامه شروع شد و چه گرما و مستی ویژه‌ای بخشید به خیابان‌ بلند و تاریک ساریان.

همان مَنزلَ اسْت این جهانِ خَّراب

که دیده‌ست ایوانِ اَفراسیاب

کجا رایِ پیرانِ لشکرکشش؟

کجا شیده آن تُرکِ خَنجَرکشش؟

نه تنها شد ایوان و قصرش به باد

که کس دَخمه نیزش ندارد به یاد

همان مرحله‌ست این بیابان دور

که گُم شد در او لشکرِ سَلْم و تور

بده ساقی آن مِی که عکسش ز جام

به کیخسرو و جَم فرستد پیام

چه خوش گفت جمشیدِ با تاج و گَنج

که «یک جُو نَیَرزد سرایِ سِپَنْج»

همه نو شمرد این سرای کهن

داستان می‌رسد به اشتباه بزرگ افراسیاب و اینکه نمی‌فهمد گرسیوز دروغ‌زن است و دارد با کینه‌توزی او را فریب می‌دهد و سیاوش پاک‌سرشت را پیش او بددل و دشمن نشان می‌دهد. اینجا نه.

سیاوش را می‌کشد افراسیاب.

می‌خواهد فرزند سیاوش را هم در دل فرنگیس بکشد و یعنی دخترش فرنگیس را. اینجا پیران پادرمیانی می‌کند. اینجا هم نه.

افراسیاب از خون پسر سیاوش، نوه‌ی خودش و خونخواه آینده‌اش می‌گذرد و پیش خودش می‌گوید او را میان شبانان می‌فرستم تا شاهی فراموشش شود.

اینجا را می‌خواهم بگویم. که ویژه دوست‌اش دارم که فردوسی نادانی افراسیاب را این طور نشان می‌دهد:

«همه نو شمرد این سرای کهن»

چه سازی که چاره به دست تو نیست؟

بله افراسیاب خیال می‌کند می‌شود سر بخت کسی را زیر آب کرد با فرستادنش میان چوپانان.

همه نو شمرد این سرای کهن را خیلی دوست دارم. حالا سوای اینکه در ذهن فردوسی قوانین این سرای کهن چیست این را می‌گویم.

این سرای کهن قوانینی دارد. فریب‌کاری و نادرستی ممکن است در کوتاه مدت خیال پیروزی را در سری بیاندازد،‌ اما نه!

این طور نیست و نمی‌شود پنهان شد جایی و خیال کرد فریبش دادم و نفهمید و ساده است و زرنگی کردم و بردم و هزارها خیال خام.

همه نو شمرد این سرای کهن.

شبی قیرگون ماه پنهان شده

به خواب اندرون مرغ و دام و دده

چنان دید سالار پیران به خواب

که شمعی برافروختی ز آفتاب

واقعاً ماه تیر هم تمام شد؟

زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

آنقدر گیج بودم که گفتم ننویسم تا تمام شود این سفر. سفر تمام نمی‌شود. باران‌ها آمد. آفتاب‌ها شد. شبان و روزان. مردان و زنان. دیدن و شنیدن. سفر تمام نشد. نمی‌دانم چه می‌کنم. روزی ده کیلومتر و بیشتر. راه می‌روم. نگاه می‌کنم. می‌روم. می‌آیم. به این مرد دربان سلام می‌کنم. چتر امانت می‌گیرم. هر جا می‌روم مراقبم چترش را جا نگذارم. آخر شب به نگهبان شب‌ به‌خیر می‌گویم. جایم را چندین بار عوض کردم. باز کشیدن چرخ‌های چمدان از خیابان‌ها. رفتن به پذیرش‌ها. پرسش‌های معمول. این آن. چند چون. عوض کردن پرواز. حرف زدن. ساکت شدن. نگاه کردن. حساب کردن. چانه زدن.

این تونل مخفی بوده؟ بله. الان دویست مترش بیشتر باز نیست. در تاریکی پیش می‌روم. همیشه همین بوده. بوی کپک می‌آید، برمی‌گردم. بوی کپک مسیر را عوض می‌کند. همیشه همین بوده. بوها، صداها. دروغ‌ها. فریب‌ها. حواس انسانی. شاخک‌ها.

می‌خندم. زیر چتر بلند می‌خندم و باران دارد شلاق می‌زند بر سنگ‌فرش.

حالا یه چیزی می‌شه دیگه، چیکارش کنم.

مستی به چشمِ شاهدِ دلبندِ ما خوش است / زآن رو سپرده‌اند به مستی زمام ما