…خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و میان ابروهایم دو تا چین بزرگ در پوستم
نشسته است. خوشحالم که دیگر خیالباف و رویائی نیستم. دیگر نزدیک است که سی و دو سالم
بشود. هر چند که سی و دو ساله شدن یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سرگذاشتن و
به پایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کردم…
… ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شدهام. به محض این که به
خانه برمیگردم و با خودم تنها میشوم یک مرتبه حس میکنم که تمام روزم به سرگردانی و
گم شدگی در میان انبوهی از چیزهائی که از من نیست و باقی نمیماند گذشته است…
…تا به خودِ آزاد و راحت و جدا از همهی خودهای اسیر کنندهی دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهی
رسید. تا خودت را دربست وتمام و کمال در اختیار آن نیروئی که زندگیش را از مرگ و نابودی انسان
میگیرد نگذاری موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی…
هنر قویترین عشق هاست و وقتی میگذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند که انسان
با تمام موجودیتش تسلیم آن شود…
از میان نامههای فروغ به ابراهیم گلستان، انتشارات مروارید،۱۳۷۵
دسته: شاعران
بلندی های بادگیر
برایت
دلتنگی عصر پاییز را می فرستم
مثل کلاغ های دم غروب
هیچ جا نیستم
فقط گاهی
یکی از پرهایم می افتد
کتایون ریزخراتی
بلندی های بادگیر روزنوشت های کتایون ریزخراتی
چیز غایب
خانه هنوز هست
اما آدمهایش مردهاند
یا شاید
( باید اینطور میگفتم: )
خانه ویران شدهاست
اگرچه آدمها هنوز هستند
نه
( اینطور هم نشد )
خانه هنوز هست
آدمها هم زندهاند
اما در این میانه
چیزی غایب است انگار
( نمیدانم )
شهاب مقربین، صفحه ی اینترنتی
اسبها ۲
وقتی کسی قرار نیست بیابد
خانه را برای اوهامت مهیا میکنی
لازم نیست موهای سفیدت را رنگ کنی
با زیرپیراهن سفیدت راه میروی
و یال بلند اسبی سفید را نوازش میکنی که یک پایش میلنگد
بچه گربههای مرده را از زیر مبلها بیرون میآوری
و زیر خروارها کاغذ سفید دفن میکنی
در خورجین اسب
دفترچهی نتی مییابی
پشت پیانوی شانزدهسالگیات مینشینی
همهی نتها، نتهای وداعاند
وداعها در هوا معلقاند
در چشمهای اسب
در بوی همهی مردگان نوشتههایت
در زنگ در که لال است
و در ماه که از قاب پنجرههایت رفته است
در هر وداع
وهمی نو به خانهات میآید
خانه را برایش مهیا میکنی.
محسن عمادی
میان تاریکی
درخت کوجک من
به باد عاشق بود
به باد بی سامان
کجاست خانه باد ؟
کجاست خانه باد ؟
فروغ فرخزاد
من فرزند عشقم
من فرزند عشقم.
مرا نجوا کردهاند
بوسیدهاند
مرا زیر پوست یکدیگر
به ناخن خراشیدهاند.
مرا زیر لب گفتهاند
نفس کشیدهاند.
در بستر عاشقان
چیزی هست برتر از خیال.
مرا به گرمی ساختهاند
به نرمی پرداختهاند
چرا که دل با یکدیگر داشتند،
عاشق بودند.
مرا که آوردند
نوازشم کردند
تا نابود نشوم
در خطر اولین شبیخون خویش.
و من در وجود مادر رخنه کردم
و در این راه
میلیونها برادر از دست رفته
زندگی را به من هدیه کردند.
من تنها یادگار آنها هستم
و بازماندهی عشق زینا و الکساندر.
نمیتوانم زنده نباشم
دوست نداشتن حتی در خیال من نیست.
بی آن که نشانی به پیشانی کسی باشد
آدمیان تقسیم میشوند به :
فرزندان عشق
و بی عشقی
فرزندان مستی، تجاوز
و بیاعتنایی.
هیچ گناهکاری وجود ندارد
ای طبیعت آدمی را از نفرین رها کن.
” پدر، کیست خدای لاک پشتها؟ ”
” پدر، آتلانتیس کجا سر به نیست شد؟ ”
” پدر، عمو بولات الان کجاست؟ ”
” پدر تو واقعا مادر را دوست داری؟ ”
پسر من، همتای من، مدام سوال میکند.
فرزندم
_ تندیس یادبود عشقم _
اکنون هم قامت من است.
من لحظهی اشتعال دو روح بودم
آن دم که در جسمی با هم روبرو شدند.
میخواهم ذرهای عشق هدیه کنم
به آنان که عشق را نشناختد.
من فرزند عشقم
از این است که حسادت
اطراف من بسیار است.
و اما عشق حتی اگر یکی
و تنها در روسیه باشد
برای تمام بشریت کافی است.
پیوندهای ناپیدا، یوگنی یفتوشکو(شاعر روس متولد ۱۹۳۳ شهر زیما واقع در سیبری روسیه، پدرش زمین شناس مادرش آوازه خوان)، ترجمهی نسترن زندی، نشرمرکز، تهران ۱۳۸۶
عشق
میگویی شعر عشق را بیان میکند
در قالب واژهها
اما چه میماند
در کلمات
و چه میزید در آن؟
غبار هجاها
اوزان در هم شکسته
دستور زبان
قافیههای بیهوده.
خلسه بر ویرانهها، نونو ژودیس، برگردان: احمد پوری، چشمه: ۱۳۸۵
هشت
در آتش میسوخت
به ما خیره بود.
طلب یاری داشت
در آتش صاحب دو قلب
شده بود.
قلبی برای ماندن و قلبی برای
رفتن.
قسمتی از ” یک منظومه در بیست و پنج شماره”
ساعت ده صبح بود، احمدرضا احمدی، نشر چشمه :۱۳۸۵
ابیات پراکنده
از دستان من نیاموختی
که من برای خوشبختی تو
چه قدر ناتوانم
من خواستم با ابیات پراکندهی شعر
تو را خوشبخت کنم
آسمان هم نمیتوانست ما را تسلی دهد
خوشبختی را من همیشه به پایان هفته،
به پایان ماه و به پایان سال موکول میکردم
هفته پایان مییافت
ماه پایان مییافت
سال پایان مییافت
هنوز در آستانهی در
در کوچه بودیم، پیوسته ساعت را نگاه میکردم
که کسی خوشبختی و جامهای نو به ارمغان بیاورد
روزها چه سنگدل بر ما میگذشت
ما با سنگدلی خویش را در آینه نگاه میکردیم
چه فرسوده و پیر شده بودیم
میخواستیم
با دانههای بادام و خاکسترهای سرد که
از شب مانده بود خود را تسلی دهیم
همیشه در هراس بودیم
کسی در خانهی ما را بزند و ما در خواب باشیم،
چهقدر میتوانستیم بیدار باشیم
یک شب پاییزی
که بادهای پاییزی همهی برگهای درختان را بر زمین
ریختند
به زیر برگها رفتیم
و برای همیشه خوابیدیم.
ساعت ده صبح بود، مجموعه شعر، احمد رضا احمدی، تهران: نشرچشمه،۱۳۸۵
این کتاب به یک دوست تقدیم شده
که دستگاه ماهور و همایون و آواز بیات ترک را دوست دارد:
ابراهیم گلستان
* فعالانی که دختران جوان را ”اغفال“ میکنند : انجمن زنان زنده
* بازارچه خیریه برای کودکان سرطانی، سوم و چهارم اسفند: محک
میوه
چون میوه بر شاخهای
احساس سنگینی میکنم
بگذار میوهی تابستانی
آرام آرام
سر بخورد
بیافتد بر گردن صافات
بگذار دور شود
لبریز استغنای پردردش
میوه
از درخت بالا نرو
آرامش شاخهها را برهم نزن
بگذار برسد به دستهایت
من عین میوهام.
شعر از هالینا پوشویا توسکا- ترجمهی محسن عمادی
عکس: سارا
کردان، خرداد هشتاد و پنج