ابیات پراکنده

از دستان من نیاموختی
که من برای خوشبختی تو
چه قدر ناتوانم
من خواستم با ابیات پراکنده‌ی شعر
تو را خوشبخت کنم
آسمان هم نمی‌توانست ما را تسلی دهد
خوشبختی را من همیشه به پایان هفته،
به پایان ماه و به پایان سال موکول می‌کردم
هفته پایان می‌یافت
ماه پایان می‌یافت
سال پایان می‌یافت
هنوز در آستانه‌ی در
در کوچه بودیم، پیوسته ساعت را نگاه می‌کردم
که کسی خوشبختی و جامه‌ای نو به ارمغان بیاورد
روزها چه سنگدل بر ما می‌گذشت
ما با سنگدلی خویش را در آینه نگاه می‌کردیم
چه فرسوده و پیر شده بودیم
می‌خواستیم
با دانه‌های بادام و خاکسترهای سرد که
از شب مانده بود خود را تسلی دهیم
همیشه در هراس بودیم
کسی در خانه‌ی ما را بزند و ما در خواب باشیم،
چه‌قدر می‌توانستیم بیدار باشیم
یک شب پاییزی
که بادهای پاییزی همه‌ی برگ‌های درختان را بر زمین
ریختند
به زیر برگ‌ها رفتیم
و برای همیشه خوابیدیم.
ساعت ده صبح بود، مجموعه شعر، احمد رضا احمدی، تهران: نشرچشمه،۱۳۸۵
این کتاب به یک دوست تقدیم شده
که دستگاه ماهور و همایون و آواز بیات ترک را دوست دارد:
ابراهیم گلستان
* فعالانی که دختران جوان را ”اغفال“ می‎کنند : انجمن زنان زنده
* بازارچه خیریه برای کودکان سرطانی، سوم و چهارم اسفند: محک

دیدگاه ها . «ابیات پراکنده»

  1. دو سه سطر نخست را که خواندم غیضم گرفت که چقدر احمدرضا احمدی زده شده سارا…..بعد که پایانش را دیدم نفسی به راحتی کشیدم…که شعر از خود احمد رضا ست…زیبایی مسحور کننده ی شعر او را منکر نمی شوم…البته فقط او…نه کسانی که سرگردان جاده هایی هستند که او ساخته…….
    من..سارا را در خلق جاده های خود توانا دیده ام…این بود که غیضم گرفت در ابتدا…که ختم به خیر شد خوشبختانه…
    زنده باشی..

  2. سلام
    هر وقت لینک شما رو تو وبلاگ عماد آقا می دیدم وسوسه می شدم یه سری بزنم و هر دفعه هم نمی شد . اما امشب اومدم . خوشحالم که بالاخره به ندای قلبم گوش دادم . بازم می یام
    موفق باشی … و شما هم اگر دوست داشتی بیا

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.