در اتاقم دراز کشیده ام
روی تخت
با ملحفه ی آبی ی روشن
از پنجره
پیچی سبز در باد می رقصد
نمی رسد برگ هایش به من
دوباره و دوباره دست دراز می کند
دوستش دارم
دسته: چمدان قدیمی
خواب
برایت خانه ای می سازم
صبح می شود
پرده های تور سفید را کنار می زنم
انگار
تمام دنیا را خواب دیده باشی
تو را
بیدار می کنم
تهران
این شهر عجیب است
من این جا به دنیا آمدم
انقلاب شد
عمه ام را از دست دادم
جنگ شد
پسر عمه هایم را از دست دادم
هشت مارس آمد
خواهرهایم را گرفتند
پیاده در خیابان
خیره و با تعجب
به دیوارها، اداره ها
نوشته ها، روزنامه ها
به همه جا نگاه می کنم
هیچ چیز این شهر
به من
به دوستانم
به خاله و دایی و قصه های مادربزرگم
ربطی ندارد
هیچ خبری از ما
در سطح شهر نیست
دانه دانه شماره تلفن های دوستانم خط می خورند
من کد تمام شهرهای جهان را حفظم
دایی سیاوش می گوید بیا امریکا
هما می گوید به کانادا مهاجرت کن
این شهر عجیب است
این همه سال
این همه به او محبت کردیم
دلش چه می خواهد
دلش با کیست این شهر
حرفهای
اذیتم نکن
تیرم خطا نمیرود
به انگشتهای کشیدهام
پلیس مشکوک نمیشود
آرام مدادم را پشت گوش میگذارم
زیر لب آواز میخوانم
راستی !
چه کسی میفهمد
زنی
در شعری بیوزن
تو را
از پا در آورده
شب درد
دروغی نبافتم
دلداری اش ندادم
عاشقانه ترین نوازش های دل و دستم را
به او بخشیدم
در آغوشم
زار می زد
روسپی
محبوبش او را
سرد بوسیده بود
سرانجام سیزده آذر
تلفنم را جواب می دهد:
“…خوبم ”
ضربه ای محکم برای سمفونی ای بزرگ
می خندد
گیتاریست می پرد روی میز ناهارخوری
غول غم ها دهان باز می کند
ترانه می خواند
“…خوبم سارا ”
آرشه ها دیوانه وار از آشپزخانه بیرون می ریزند
پیانیست از لب پنجره دست هایش را بلند می کند
بوسه می فرستد
” امروز خوبم
خوب خوب ”
گوشی را می گذارم
همه کف می زنند
اتاقم پر از گل سرخ شده
سال مادر بزرگ
خنده دار نیست؟
برایت سال گرفتهاند
دعوتت هم نکردهاند
با هم گپ میزنیم
دربارهی اسباب کشیی سال پیشت به خانهام
دم در
سینیی خرما را میدهی دستم
به همه سلام میرسانی
چشم
یادم نمیرود
شب برایت گل نرگس خواهم گرفت
می گذرد
کامپیوتر را خاموش می کنم
چراغ را خاموش می کنم
شب اما
بی آن که کم و زیاد شود
تا صبح روشن است
جاده ی فرعی
شعر جاده ی فرعی
شعر من است
آخر شب شبی شب
او را گفتم
یکی دو نفر شاهدند
او
منظومه ای زیبا
بی بدیل و بلند بود
چنان محوش شدم که
نتوانستم بنویسمش
نامش به خاطرم مانده
هر از گاهی
صدایش می کنم
در مه
بی صورت
رویش را بر می گرداند
لبخند می زند
زیبا
بی بدیل و بلند
.
.
.
عکس: کاشی ی حمام گنجعلی خان، کرمان
کوچه ی یزدانیان
بند رخت سیاه
سینه بند بنفش
دامن سفید
تکان های آرام
نگاه ماشین خاموش
به پنجره ی طبقه ی دوم
صدای تمرین سنتور
آقای کریمی
سطل را پر می کند از آب
می ریزد کف کوچه
مرجان دست دخترش را می کشد
آیدا غر می زند
لب پنجره
دو مرغ مینا
برنج می خورند
مرد همسایه
بیرون می دهد
رو به آسمان
دود سیگارش را
تلویزیون روشن
کامیونی پر از دوشک
پارک می کند
دو نفره و یک نفره
دود بالا می آید
از طبقات آپارتمان ها
بند رختی سیاه
سینه بندی بنفش
دامنی سفید
تکان هایی آرام
.
.
.
*
Je ne suis pas ta sœur