بیماری

آنتی بیوتیک‌هایم را چیده روی کاغذ
روبروی هر کدام ساعتی
شب‌ها گریه می‌کنم
نمی‌داند
تمام آن‌ها را یک جا
به وقت آمدنش
بالا می‌اندازم
به سلامتی‌اش
مریضم
چرک کرده‌ام
گریه می‌کنم
دیرخواهد فهمید
کمبودش را
در گلوبول‌های رنگ پریده‌ام

دیر آمدی

malade.jpg
مریض شده‌ام
تلاش زیادی کردم
بار سنگینی بود
فکر کردم تنهایی می‌توانم
با هیچ کس حرف نزدم
کمرم شکست
کاری هم پیش نبردم
دکتر می‌گوید
دیر آمدی
خسته‌ام
خیلی خسته
به من جایی بدهید
می‌خواهم بخوابم
من مریض شده‌ام
یک تخت خالی به من بدهید
یک دنیای خالی
یک قلب خالی
من مریض شده‌ام

کارول

کارول در ورشو زندگی می‌کند
همسایه‌ها نمی‌دانند چه کاره است
برای یک مجله‌ی کم تیراژ ادبی
داستان‌های مصور می‌فرستد
قهوه‌اش را که هم می‌زند
قاشق‌ چای‌خوری‌اش را در می‌آورد
صورت کش‌آمده‌اش را در آن نگاه می‌کند
لبخندی احمقانه می‌زند
خوشش می‌آید
ته فنجانش روی کاغذها جا بی‌اندازد
گاهی رادیو را روشن می‌کند
کمی گوش می‌دهد
می‌گوید آشغال‌های لعنتی
دوباره خاموش می‌کند
میگرن که سراغم می‌آید
آن جا پرسه می‌زنم
بی آن که روحش خبر داشته باشد
از پنجره‌ی او
یک مسافرخانه‌ی قدیمی پیداست
آدم‌هایی که همیشه با چمدان در رفت و آمدند
نمی‌دانم
کارول هم میگرن دارد یا نه
شاید اکنون روی کاناپه‌ی من لم داده
بی آن که روحم خبر داشته باشد
پرده را کنار می‌زنم
از پنجره‌ی من چه چیزی پیداست ؟

خواست

je.jpg
هنگام عشق ‌بازی
پر از دل شوره
پر از شورم
رازهای تنش را با دلدادگی کشف می‌کنم
در سپیدی‌ی اقیانوس‌وارش
حیران و شرمگین
پیش می‌روم
می‌ترسم
نکند خوب نازش را نکشم
نکند قهر کند
می ترسم
نکند عقیم باشم
نکند خوب ارضا نکنم تن کاغذ را
دلم بچه می‌خواهد
جنینی چونان سنگین
که ماه‌های آخر
کمرم را بشکند
نفسم را بند آورد
کودکی با زیبایی‌ی تکان دهنده

معلم زبان من

سه ساله بود که با او دوست شدم
دوست بزرگی‌ست برای من
مادرش می‌گوید فقط با من فارسی حرف می‌زند
شب‌ها می‌نشینم گریه می‌کنم
دست خودم نیست
خیلی دوستش دارم
می‌ترسم پدر و مادرش او را ببرند سفر
به محل تولدش
دامنه‌ی کوه‌های آلپ
بیشتر وقت‌ها سر کلاسِ فارسی دور دهانش شکولاتی‌ست
با هم نقاشی می‌کشیم
بین ما سه چیز خیلی مهم وجود دارد:
یک، توی گوش خرگوش‌ها صورتی‌ست
دو، ته دم روباه‌ها سفید است
سه، روی دامن دخترها قلب است
بقیه چیزها خیلی مهم نیست
این سال‌های سخت
کمکم کرد
نوشته‌هایم را نگاه کرد
سر در نمی‌آورد
خطم را ناز کرد
‌گفت جادوگرم من
یادم داد
کم حرف بزنم
یادم داد
ته آینه ساکت بنشینم
به آدم‌ها نگاه کنم
خوب نگاه کنم
مثل یک بچه‌ کوچولو
که زبان مادری‌اش فارسی نیست
و هر لحظه ممکن است
برود سفر

گیج

گل
گاو
زبان را
دمش کنی
با نبات
لیمو بچکانی در آن
بنفش‌ها جادو شوند
برقصند در هم
از پنجره
پاییز را نگاه کنی
چسبیده کلاهش را
اما دامنش
کنار رفته در باد
و
فنجانت را سر بکشی
گل
گاو
زبان
یعنی شعر

بوی موزون

از خاطر نمی‌روم
می‌مانم
بر تن‌های تک تک شما
حسادتی را بیدار نمی‌کنم
سبک و ملایم و بی‌بند و بارم
زن‌ها به شما دل می‌بازند
آرام می‌گیرند در کنارتان
هرجا بروید
آدمیان خیره سرمی‌چرخانند
و چه ساده
بو می‌برند که
پای عشقی در میان است

گربه

پنجه‌هایش را نشانت داد
چنگال‌های ظریف و ناتوانش را
به صورتت حمله برد
دندان‌های تیز و قوی‌ات را
بر هم گذاشتی
سر و صورتت را زخمی کرد
گربه غمگین بود
وحشت‌زده و مشکوک
گربه نمی‌فهمید
پلنگ‌ها تنها
با پلنگ‌ها جفت می‌شوند
گربه تنها بود

بی چاره

juste.jpg
گفته بود کافه نمی‌رود
گفته بود دیگر نمی‌نویسد
او را دیدی
در کافه
موهای مواج سیاهش
ریخته بر شانه‌های کاغذ
دلت می‌خواست هم آغوش مردی می‌دیدی او را
دلت می‌خواست
می‌توانستی فریاد بزنی
حق به جانب و از ته دل
هیچ چیز نبود
جز
یک فنجان چای سرد شده
هیچ چیز
همه می‌دانیم
خنجر
در دسته‌ای کاغذ کاهی
فرو نمی‌رود