دوست قدیمی

به زیبایی ی چشم هایت
بی عاطفه ای
چه کسی جز من اما می داند
چه چشم های زیبایی داری
به سرخی ی لب هایت
حیله گری
چه کسی اما
جز من
سرخی ی لب هایت را می فهمد
می گزی
سپس
منتظر می مانی
اولین و آخرین شکارت
جان بگیرد
تا زمینش بزنی
باز
با
زیباترین
چشم هایت

نارنجی‌ی متمایل به سبز

نیمه شب
مارمولکی
آستینم را می‌کشد
– بیا بازی، بیا بازی
– من که همبازیی‌ی تو نیستم
لب ور می‌چیند
می‌شناسمش
مارمولک شعر توست، شمس لنگرودی
کتاب شعرت را
بر می‌دارم از زیر تخت
همین روزها
حلزون‌هایت
جهان را فتح می‌کنند

بی قراری

لباست را
جا گذاشتی
با چند خرده ریز
در جیب هایش
قلبم را
بردی
با تمام دریچه های پیچ در پیچش
.
.
.
.
.
…”زندگی در پیش رو” به زبان فرانسه
از تمام دوستان مهربانی که با بردباری تغییرات لحظه به لحظه مرا تحمل کردند
و زندگی در پیش رو را ساختند سپاس گزارم.

کتاب فروشی

رمانت را
از میز کتاب‌های پر فروش
بر می‌دارم
نام کوچک توست
در فونتی بزرگ
جلد کتاب
رنگ پیراهن من است
ورق می‌زنم
ریز به ریز اولین دیدارمان
در پنج هزار نسخه
با اندکی تغییر
در جزئیاتی که
زندگی‌ی من بود
لابد نقدم می‌کنند
زن داستان سرخوش و ابله است
به دیروز، به پری روز
به فردا، به پس فردا
به زهر مار فکر نمی‌کند
کتاب را سرجایش می‌گذارم
روی میز پر فروش‌ها
فروشنده می‌پرسد
چه کتابی می‌خواهید
می‌گویم
داستان کوتاه جذاب

یاد تو

دیشب آن قدر باران آمد
که اکر بگویم یاد تو نبودم
باران با من قهر می‌کند
آن قدر از پنجره بیرون را نگاه کردم
که اگر بگویم منتظر تو نبودم
پنجره با من قهر می‌کند
آن قدر دلتنگ خوابیدم
که اگر بگویم خواب تو را ندیدم
خوابت هم مرا ترک می‌گوید
*
برای دوستان خوب پاگرد،
فکر می‌کنم در قلب ما روشن است که چرا در کنار هم هستیم، همیشه سپاس گزار این همنشینی هستم.
شما با یادداشت‌های شفاف‌ تان مثبت یا منفی مرا بسیار کمک کرده‌اید، همین طور آن چند نفری که نمی‌نویسند هیچ وقت،
با نگاهشان که روشن است مرا یاری داده‌اند…دردها و شادی‌های ما ساده است و ساده شعر را دوست داریم.
مهر شماست که به دست‌های من دل گرمی داده، بی نهایت سپاس گزارم و خواهش می کنم دیگرانی که در این وادی نیستند
و این جملات برایشان غریب است جمع کوچک و آرام پاگرد را تنها بگذارند.

با همه‌ی دست‌ها

رفتیم و آمدیم
رفتیم و آمدیم
او قهر کرده بود با زبان‌ها و مردمک‌ها
با من، با تو، با همه‌ی دست‌ها
وسط میدان ونک
در آغوش گرفتمش
گفتم
دوستت دارم
روبروی گشت ارشاد
گفتم
نگران هیچ چیز نباش
پلیس سوت می‌زد
روی خط عابر پیاده
از دهانش گدازه‌های آتشفشانی بیرون می‌آمد
دست‌هایش پر از تاول بود
پس از روزها و شب‌هایی کشنده
رفتن‌ها و آمدن‌هایی در سکوت مطلق
با من حرف زد
از ترس‌ها و دروغ‌ها و آلودگی‌ی هوا
او سردش است
با او
هر جا که می‌بینیدش
با الماس‌های عمق چشم‌هایش
با دست‌هایش
عاشق باشید
او
تازه ترک کرده مواد مخدر را

خیال نکن

Imagine.jpg
خیال نکن
بارانی یا شال‌های پشمی
تو را گرم خواهند کرد
خیال کن
نارنجی، زرد، قرمز
چقدر به من می‌آیند
خیال نکن
موهایم را ببافم
با روبان‌های مودب
خیال کن
موهایم چگونه
سرتاسر شهر می‌وزند
خیال نکن
زیر باران پاییزی
راهت را پیدا خواهی کرد
خیال کن
من چطور
دیوانه‌وار
چهار فصل
می‌خندم

میخ‌ها

سلام آقا
شما درست شبیه میخ سمت راستی‌ی کف دست من هستید
فرسنگ‌ها آن سو تر
او هم اصلا حرف نمی‌زند
از جایش هم تکان نمی‌خورد
شرمنده‌ام
استخوان‌هایم دارند از هم باز می‌شوند
من دیگر تحمل ندارم
می‌خواهم بروم پایین
بستنی وانیلی بخورم
خودتان می‌دانید
اما دو تا میخ تنها
در آسمان خالی
هیچ چیز باحالی نیستند