نامه

روزها می‌گذرند
کمی آفتاب
کمی باران
شمعدانی پشت پنجره است، نور مایل
نامه‌ات را دیر پاسخ نداده‌ام
ندیدمت
می‌شناسمت
پاریس یا دروازه غار
اکنون
هیچ جا دور نیست
کنار پنجره و فنجان چای و آفتاب مایل
کسی از پاگرد می‌گذرد

پری خانم

انتقام می‌گیرد
از مسافرخانه‌های پرت
کشتی‌های تفریحی
زنان رهگذر بی‌خبر
زنان ِ درمانده
بور، خرمایی، سیاه
خودشان را پرت می‌کنند
در قهوه‌ی تو
در همان ایوان نشسته‌ای
بچه‌ی سومت روی پا خواب رفته
فالگیر می‌گوید
یک دیوانه‌ می‌بینم

شب به خیر عزیزم

شیر سر رفته
گاز را محکم دستمال می کشم
در می رود دستم
می گیرد گوشه ی گاز
خون می آید
برمی گردم
سر تو که نیستی داد می زنم
“دلم می خواهد”
می لرزم
مثل همیشه می گویی
“آرام باش”
اما نمی توانی ادامه دهی که
“من اینجایم کنارت”
.
.
.
* حکایت ما، شعری ست از عباس صفاری، سایت رندان دیروز چند بار خواندمش، آرامش بخش بود.

پشت سر

بر می‌گردم
پشت سرم
چمدانی‌ست
به سختی بسته شده
لباس‌هایی گرم
مداد و مسواک و مسکن
بر می‌گردم
صدای بوق وانت
قلبم را
می کند
از دیوارهایی که
برای عید
دستمال می‌کشیدمشان
بر می‌گردم
زنی به من می‌خندد
زنی در آغوشم می‌گرید
زنی در من
مانند دیواره‌های رحم
با درد
فرو می‌ریزد
و خاموش می‌شود

امپراطوری خاک

دارم از یاد می‌برم
دست خط تنم را
نستعلیق شانه‌ها و منحنی خنده‌هایم را
باید برهنه شوم
بروم زیر آفتاب
پیش باد
رفته بودم سفر
مدیترانه به من خندید
گفت
چرا از آب می‌ترسی؟
امپراطوری ایران شکست خورده
قرارمان تابستان
بیا با ملاحان پیر فینیقیه
برویم دریا‌نوردی