مریض شدهام
تلاش زیادی کردم
بار سنگینی بود
فکر کردم تنهایی میتوانم
با هیچ کس حرف نزدم
کمرم شکست
کاری هم پیش نبردم
دکتر میگوید
دیر آمدی
خستهام
خیلی خسته
به من جایی بدهید
میخواهم بخوابم
من مریض شدهام
یک تخت خالی به من بدهید
یک دنیای خالی
یک قلب خالی
من مریض شدهام
دیدگاه ها . «دیر آمدی»
دیدگاهها بسته شدهاند.
…
تواز عهده هر کار که بخواهی برمیایی ودیر نمی کنی .گرچه مانند عقل سنگین وبا وقار قدم بر می داری .مانند معجزه بهنگام میرسی
چه خوب بود این
اما زندگانی همچنان بر جاست.
هیچ قسمتیش جز اونکه میدونی تلاشت رو کردی و نشد آدم رو ناراحت نمیکنه…
عالی بود، به اندازهی تمامیت تنهایی شب.
ممنون، خیلی لذت بردم
ای سرو چه خوب ایستاده ای در برابر غزل های من کمی سر خم کن. می توانی تو گلهای بهاری را بچینی و آنها هم لبخند خورشید را.
خیلیها مریض هستند حتی خود من! برای همه جای خالی نداریم… آنها هم که سالمند خیلی زود خسته خواهند شد و مریض… فکر نمی کنم امیدی به بهبود باشد شاید دو سه روزی حالمان خوب بشود ولی باز هم…
حقیقتاْ می گویم باید رفت …
بین ما سه چیز خیلی مهم وجود دارد:
یک، …
دو، …
سه، روی دامن دخترها قلب است
کی اون قلب رو دید؟
کی اصل ان دامن رو دید؟
من و تو اشتباه می کنیم
گل رو تو گلدون می کارن نه تو سطل زباله
جایی نرو ، همینجا باش
جایی نخواب ، هشیار باش
گل قشنگ قلب همیشه پر و خالی میشه
خون سیاه میاد و خون تمیز ازش خارج میشه
کاش جای تو بودم…یه سارا جای یه سارا
خیلی قشنگ مینویسی
امید روزهای گرم و آغوش بی هراس همه اندوهی است از تنهایی.
عالی بود
کنار پنجره ایستاده ام،
دو دلم که بگشایمش،
با نگاه التماس میکنی: بازش کن!
و من میترسم.
میترسم نکند تو هم غمگین باشی؟
این بار
نه من
نه تو
نوبت ماست
که سهم خودش را
بگیرد…
زندگی تو را از سر می گذراند / خالی باشی یا پر سیل رویداد ها و حوادث ما را خواهد برد
سلام… هفت روز پیش دوستم مُرد….چه ساده مینویسم مُرد…مرگ میآید و از خویشتن هیچ کس؛ از عادات انسانی هیچ کس نمیپرسد . . . مرگ این بیم ساده آشنا …کاش تو هم غمگین ننوشته بودی سارا…
دارم میروم سراغ یک تخت خالی
یک دنیای خالی
یک قلب خالی.
فکر میکنم من هم مریض شده ام و میخواهم برای همیشه بخوابم .
کنار پنجره اتاق بیمارستانی که در آن بستری هستم، هر روز میبینم مردمی که میآیند و میروند و هیچ نمیاندیشند که من اینجا ایستادهام منتظر تختی خالی برای خفتن!
دیروز پیرمرد نازک دل باز دلش گرفته بود ،
اشک ، چشمانش را خیس کرد،
دنیایی را که از پنجره چشمش می دید،
داشت غرق اشک می کرد،
آه ناگهان دید نوه اش را تار میبیند،
گلویش فشرده شد اما باز…
اشک چشمانش را پاک کرد.
salam azizam
vebloge khobi dashty
sheret ghashang bood
be manam hatman sar bezan
montazeram