«دیروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همانطوری که ناظم وعده داد من حالا به کلی معالجه شدهام و هفته دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بودهام؟ یک سال است، در تمام این مدت هرچه التماس میکردم کاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند. همیشه پیش خودم گمان میکردم هرساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت… ولی دیروز بدون اینکه خواسته باشم کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی که آن قدر آرزو میکردم، چیزی که آن قدر انتظارش را داشتم…! اما چه فایده ـ از دیروز تا حالا هرچه فکر میکنم چیزی ندارم که بنویسم. مثل اینست که کسی دست مرا میگیرد یا بازویم بیحس میشود. حالا که دقت میکنم مابین خطهای درهم و برهمی که روی کاغذ کشیدهام تنها چیزی که خوانده میشود اینست:
« سه قطره خون »
.
.
.
صادق هدایت
دسته: شاعران
جین هیرشفیلد
وقتی بیست ساله بودم و بیرون از پرینستون در یک خانه زراعتی زندهگی میکردم، یک روز مشغول شنیدن یک آلبوم موسیقی بهنام «یک نوع آبی» از «مایلز دیویس» بودم. با آن بهطرز عمیقی احساس نزدیکی میکردم و تنها کاری که میکردم فقط گوش دادن بود. در آن لحظه جز همان موسیقی چیز دیگری را حس نمیکردم. خب، جایی آلبوم تمام شد و سوزن شروع بهکلیک، کلیک، کلیک کردنهای کوچک کرد. (صدایی که من فکر میکنم روزی بهزودیی زود ناشناخته خواهد شد، چرا که هر روز افراد کمتر و کمتری بهگرامافون وینیل گوش میدهند.) شب بود و در نیوجرسی باران میبارید. چون هیچ «منی» حاضر نبود، و «مایلز دیویس» هم در صدایاش تمام شده بود، شنیدن موسیقی با شب و باران و بیکرانهگی پیوند خورده بود. و باران و تاریکیی بینهایت بودند و این همان چیزی بود که من بودم. بیاختیار زدم زیر گریه. دوستام بهطرف من دوید: ـ مشکلی هست؟ گفتم: ـ مشکلی نیست. و چیزی هم نبود. برای آن احساس بزرگی که در آن غرق شده بودم، اشک میریختم. این اتفاق شبیه درک حقیقت وجود بود.
قسمتی از مصاحبه با جین هیرشفیلد، ذن و هنر شعر، ترجمه فرانک احمدی، خانه شاعران جهان
کردان، درخت مو
رو ترش کردی
مگر دی بادهات گیرا نبود؟
ساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبود؟
…
در دل مردان شیرین
جمله تلخیهای عشق
جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود
این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولیست
اندر آن دریای بیپایان، بجز دریا نبود
یک زمان گرمی بکاری
یک زمان سردی در آن
جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبود
هین خمش کن
در خموشی نعره میزن روح وار
تو که دیدی زین خموشان کو به جان گویا نبود؟
مولانا جلال الدین محمد بلخی
افسانهی هفت برادر و هفت خواهر
صبح علیالطلوع پیش از هزارهی چندم
از غارهایمان بیرون زدیم
و راه افتادیم
ما هفت برادر بودیم.
و هفت خواهر
در هفت آبادی
پشت هفت کوه
که هفت دیو نگهبان داشت
در سپیدهدمی اخرایی
منتظرمان بودند
ما هفت برادر بودیم
و باید تا صبح روز بعد
از هفت چشمه
در هفت گوشهی دنیا
هفت مشت آب به صورتمان میزدیم
و هفت شاخه سوسن کمیاب
برای دخترها میچیدیم
آبادیای در کار نبود
و استخوانهای اسبها و قاطرها
کنار سنگهای رودخانههای خشک
سوسو میزد
و ما باید کولههامان را
خودمان به دوش میکشیدیم
از کنار جسدها
و از روی پلهای شکسته
با احتیاط عبور میکردیم
عبور کردیم
و اکنون صبح است
صبح علیالطلوع هزارهی چندم
و ما که هفت برادر هستیم
در هفت گوشهی دنیا سرگردانیم:
بعضی از ما سوسن کمیاب را چیدهایم
اما دختری را که در انتظارمان باید باشد
پیدا نمیکنیم
و بعضیهامان هم
دختر موعودمان را پیدا کردهایم*
(زیرنویس خوانده شود)
اما هنوز سوسن کمیاب را نچیدهایم
تا بتوانیم به خواستگاریشان برویم!
*زیرنویس:
یکیشان کارمند شرکتیست در محلهی منهتن
یکی دیگر، در شانگهای، مدیر فروش یک کارخانهی اسباببازیست
یکیشان به عنوان سرباز ناتو در افغانستان میجنگد
یکی دیگر، در بالیوود ستارهی سینما شدهاست.
شهریور ۸۷
حافظ موسوی
ارمغان فرهنگی شماره ۲و۳
تو صاف و سادهای
عکس: برف نو
این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه میشود
بیهوسی مکن
ببین
کز هوسی چه میشود
دزد دلم به هر شبی
در هوس شکر لبی
در سر کوی شب روان
از عسسی چه میشود
هیچ دلی نشان دهد
هیچ کسی گمان برد
کاین دل من ز آتش عشق کسی چه میشود
آن شکر چو برف او
وان عسل شگرف او
از سر لطف و نازکی از مگسی چه میشود
عشق
تو صاف و سادهای
بحر صفت گشادهای
چونکه در آن همی فتد خار و خسی چه میشود
از تبریز شمس دین
دست دراز میکند سوی دل و
دل من از دسترسی
چه میشود
مولانا جلال الدین محمد بلخی
× کتابم چاپ شده، انتشارات آهنگ دیگر.
از همهی شما بسیار سپاسگزارم
از ته دل
و به بعضی نمیدانم چه بگویم برای سپاسگزاری
و اسمشان برایم عزیزتر است که به سادگی این جا بگویم.
تا بعد
نیلوفر کبود
زن ، زنده بود
و ایستاده بود
آن سوی جوی که در عکس بود
و دست دراز کرده بود
که نیلوفر کبود را بدهد
به مرد
که این سوی جوی
در عکس ایستاده بود
زن ، فکرش را نکرده بود
که عکس ،قدیمی است
و مرد تکه تکه شد
فرو ریخت
در جدول کنار خیابان
نیلوفر کبود
بر آب بود
حافظ موسوی
از تنگ بی ماهی
دلم برای کلاغم تنگ شده
آخر
تلفنی که زنگ نمیخورد
مثل دمپایی پاره
فقط به درد پراندن کلاغ میخورد
دوست دارم
برگردد
و صابونهام را بدزدد
بدوم تا سر کوچه
صابونی بخرم
و با بقال محله کمی حرف بزنم
از هرکسی باید چیزی خرید
تا با آدم حرف بزند
به جز کلاغها
که زیادی حرف میزنند
کلاغم
برگرد!
لبِ حوض
یک قالب پنیر گذاشتهام.
بیست مهر هشتاد و هفت
مهدی علاقمند
.
.
.
رودخانه با آب قشنگ است از حدیث
یک کتاب: انفرادی
ناگزیر از اندازه های خودم
از رنگ چشم و از جنس روح
مغلوب حاشیه ها و مفتون متن
ناگزیر از نگارش نشانی های خود
هر جا که بخواهی
شعرهای علی حسن آبادی، متولد ۱۳۴۱، سمنان
عکس های علی بخشی، متولد ۱۳۵۷، سمنان، تصویرگر و طراح
تهران: نشر و پژوهش فرزان روز،۱۳۸۶
سرود ِ آن کس که از کوچه به خانه بازمیگردد
نه در خیال، که رویاروی میبینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام که آبستن ِ عشقی سرشار است
کیف ِ مادر شدن را
در خمیازههای ِ انتظاری طولانی
مکرر میکند.
*
خانهئی آرام و
اشتیاق ِ پُرصداقت ِ تو
تا نخستین خوانندهی ِ هر سرود ِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راه ِ میلاد ِ نخستین فرزند ِ خویش است;
چرا که هر ترانه
فرزندیست که از نوازش ِ دستهای ِ گرم ِ تو
نطفه بسته است…
میزی و چراغی،
کاغذهای ِ سپید و مدادهای ِ تراشیده و از پیش آماده،
و بوسهئی
صلهی ِ هر سرودهی ِ نو.
و تو ای جاذبهی ِ لطیف ِ عطش که دشت ِ خشک را دریا میکنی،
حقیقتی فریبندهتر از دروغ،
با زیبائیات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی ِ مرا
از تمامیی ِ آفرینشها بارور میکند!
در کنار ِ تو خود را
من
کودکانه در جامهی ِ نودوز ِ نوروزیی ِ خویش مییابم
در آن سالیان ِ گم، که زشتاند
چرا که خطوط ِ اندام ِ تو را به یاد ندارند!
*
خانهئی آرام و
انتظار ِ پُراشتیاق ِ تو تا نخستین خوانندهی ِ هر سرود ِ نو باشی.
خانهئی که در آن
سعادت
پاداش ِ اعتماد است
و چشمهها و نسیم
در آن میرویند.
باماش بوسه و سایه است
و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و عینکها و پستیها را در آن راه نیست.
*
بگذار از ما
نشانهی ِ زندهگی
هم زبالهئی باد که به کوچه میافکنیم
تا از گزند ِ اهرمنان ِ کتابخوار
ــ که مادربزرگان ِ نرینهنمای ِ خویشاند ــ امان ِمان باد.
تو را و مرا
بیمن و تو
بنبست ِ خلوتی بس!
که حکایت ِ من و آنان غمنامهی ِ دردی مکرر است:
که چون با خون ِ خویش پروردم ِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدن ِ خون ِ من ِشان
گزیر نیست؟
*
تو و اشتیاق ِ پُرصداقت ِ تو
من و خانهمان
میزی و چراغی…
آری
در مرگآورترین لحظهی ِ انتظار
زندهگی را در رویاهای ِ خویش دنبال میگیرم.
در رویاها و
در امیدهایام!
احمد شاملو، آیدا در آینه
۲۴ اردیبهشت ِ ۱۳۴۲
.
.
.
منصوره اشرافی: نقدی بر یکی از عاشقانه های احمد شاملو
محسن عمادی: یادداشتی پیرامون نقد بالا
برای من آوردن این شعر اکنون بهانهای دیگر داشت(شخصی)، اما وقتی نگاههایی متفاوت را دیدم، بهانهام بهانهتر شد و شیرینتر.
حالا دوست دارم با بهانهام مدتی شکیبایی کنم.
Lynda Lemay
یاد یک کار قدیمی افتادم.
یاد موسیقی آن، خوانندهاش و کسی که با هم متنش را ترجمه کردیم.
یاد دست خطم آن روزها…
:
” چه زیبا باشی، چه زشت زشت
چه تردید داشته باشی، چه برایت مهم باشد
…
حتا اگر دنیایت نمیداند که من وجود دارم، حتا اگر بدجنس باشی
…
چه من شیرینترین افسوست باشم چه بدترین خاطرهات باشم…”
یک آوا: Lynda Lemay
دوستی مرا یاد آن روزها انداخت.