مباش

دم مزن
گر همدمی می‌بایدت
خسته شو
گر مرهمی می‌بایدت
همچو غواصان
دم اندر سینه کش
گر چو دریا همدمی می‌بایدت
هر دو عالم گر نباشد
گو مباش
در حضور او دمی می‌بایدت
در غم هر دم که نبود در حضور
تا قیامت
ماتمی می‌بایدت
در حضورش عهد کردی
ای فرید
عهد خود مستحکمی می‌بایدت
فرید‌الدین عطار نیشابوری

یک خواب راحت

برای چند روز بیشتر ماندن
تمام وسایل خانه را فروختم
حالا که این نوشته را برایت می‌نویسم
حتا نمی‌دانم ساعت چند است
شاید ظهر باشد
خداحافظ پیکر مهربان و فداکارم
پیوست : این شعر را پیرمردی که بارانی پوشیده بود، در خواب جوانی برای من فرستاده‌ ‌است.
تنها عنوان شعر از من است.
۲۹ فروردین ۸۹
توضیحی برای یادداشت اول این پست :
گاهی می‌سازم، گاهی خراب می‌کنم، گاهی یک قطعه را ثبت می‌کنم، نه برای خوش‌حالی یا بد‌حالی، قطعه وجود دارد، می خواهم جای امنی نگهش دارم، شاید بعدها باز نگاهش کنم. نمی‌دانم این دوست چرا این خواب را دیده، شاید هیچ وقت هم نفهمم، بعدها باز می‌خوانمش.
باز خوب است.
گاهی بار اول نمی‌بینم، گاهی بار دوم نمی‌بینم، گاهی بار سوم نمی‌بینم.
تازگی‌ها هزار بار هم شده که ندیده‌ام، پس
من آدم دوباره‌ای شده‌ام
نبودم
شدم و سپاس‌گزارم .
و
همیشه دیگر “نگران” خواهم بود.
و
یک خواهش از خوانندگان بخشنده‌ و مهربانم، کمی خسته‌ام، کمی زخمی، کمی به هم ریخته، شاید بی‌دقت بنویسم، شاید با دلهره بنویسم، نامه‌ها را درست نخوانم، به هنگام جواب ندهم. بعدها اگر بازی و دوباره‌ای بود و شد، درستش می‌کنم، دوباره کلمات را خیره نگاه می‌کنم، شاید سر از کارشان در آورم، نشد هم نشد، تسلیمم.
این روزها
مهربان بخوانید مرا
تا بگذرند این بارها و بازی‌ها
سارای پاگرد شما

عابر

در بولوار سباستو
میان جمعیت قدم می‌زد،
به بسا چیزها می‌اندیشید.
چراغ قرمز او را نگاه داشت.
بالا را نگاه کرد
فراز بام‌های خاکستری،
نقره فام
در میان پرندگان قهوه‌ای
ماهی‌یی پرواز کرد و
رفت.
چراغ سبز شد.
از خیابان که می‌گذشت خودش نمی‌دانست
به چه می‌اندیشیده است.
اکتاویو پاز، برگردان فواد نظیری

. . .

در پایتخت قصه‌های هزار و یک شب
دیکتاتوری را به دار کشیدند
سلطان سلیم
برای جفت و جور کردن کابوس امپراتوری
به هلال خصیب سفر کرد
شاه عباس
برای لندن پیام فرستاد
عبدالوهاب
روی نقشه‌ی صحرا خم گشته
تا رد پای ترک‌ها و مجوس‌ها را
به انگلیسی‌ها نشان دهد
این‌جا خاورمیانه ‌است
سرزمین صلح‌های موقت
بین جنگ‌های پیاپی
سرزمین خلیفه‌ها، امپراتوران، شاهزادگان، حرمسراها
و مردم نمی‌دانند
برای اعدام یک دیکتاتور
باید بخندند یا گریه کنند.
حافظ موسوی، خرده‌ریز‌های خاطره‌ها و شعر‌های خاورمیانه، انتشارات آهنگ دیگر

[…]

گنجشک‌ها با تو دوستند
گربه‌ها از صدای پایت فرار نمی‌کنند
سوسک‌ها
– اگر تو بخواهی –
کنار دمپایی‌ها دراز می‌کشند
جانور درونم آرام شده است
تو با کدام زبان حرف می‌زنی؟!
شهریور ۸۲
حافظ موسوی

ویرانی

دستانت را گرفتند
و دهانت را خرد کردند
به همین سادگی تمام شدی
از من نخواه که در مرگ تو غزل بنویسم
کلماتم را بشویم
آنطور که خون لبهایت را شستند
و خون لبهایت بند نمی‌آمد
تو را شهید نمی‌خوانم
تو کشته‌ی تاریکی هستی
کشته‌ی تاریکی
این شعر نیست
چشمان کوچک توست
که در تاریکی ترسیده است
در تنهایی
گریه کرده
اعتراف کرده است.

ادامه
شعر بسیار زیبا و غمگینی از الیاس علوی
تکه‌ی آخر دیوانه کننده‌اش را حتمن نگاه کنید.