خواهر تو نیستم
دوست تو نیستم
عشق تو نیستم
در خوابهایت بیدار میشوم
در رویاهایت به خواب میروم
دسته: چمدان قدیمی
…
دستت را میگیرم
تمام تپشهای تنم را سرریز میکنم
دستت را میگیرم
مردانگیات را در تاریکیها جشن میگیرم
دستت را میگیرم
خیانتهای هزارگانهی روحت را شماره میکنم
میگذارم در بند بند جانت تکثیر شوم
میبویمت
مییابمت
در فاصلهای که هیچ فلسفه یا فرشتهای پرنمیزند
در فاصلهای شکننده
تاج بر سر میگذارم
به میدان میفرستمت
اگر تاب آوری
یاغی نبودن را
ومرزهای مرا از تن خویش گذر دهی
زندگی خواهی کرد
میدزدمت از تاریخ
از نوشتههای سرد و خشن
میبویمت
مییابمت
به پیشانیام سوگند!
عکس از سایت:Scarlet
خانه تکانی
نوک میزند به پنجره
بیدار میشوم
صبحت به خیر شوالیه !
همه پنجرههایشان را پاک میکنند
آپارتمانها شیشهای میشوند
خانهی کوچک تو به من تعظیم میکند
سرم را دربالش فشار میدهم
شانههایت پنجره را تمام کرده
میتکانی ملحفهات را
عطر تن توست
نوک میزند به پنجره
سطرهای پنهانی
این شهر سنگین است
شانههای مرا خط میاندازد
همیشه انگشتان من
خطکش خورده و کبودند
یک بلیط بگیر و مرا روانه کن
آن جا که برای آن لاک پشت و تالابش
شعر میگفتی
مردان موتور سوار
سر راه ترانههای من ویراژ میدهند
ببین تمام واژهها در شعرهایم
مدام سرفه میکنند
انگار همواره در این بزرگراهها
چراغ قرمز است و
زبان من سبز نمیشود
علامت سرخ آبی
میگوید دوستم دارد
مثل تو
میگوید زیباترین زن جهانم
درست مثل تو
دوستش دارم
مثل تو
و فکر میکنم
آیا روزی با لبهی کلاهش بازی خواهد کرد؟
breaking news: ماه کامل است.
پسرک آلوچه فروش
طعم خوب قرمز
جای دندانهای شیری من بر تنت
نوشتن اولین شعر با هم بر سفال شمعدانیها:
” سارا انار دارد.”
و کشیدن قلبی کج
پشت دیوار بلند دبستان
گلی کردن لبهایم با تو
پس از تو
چه مدادهای سیاهی که حرفهای سخت زدند
داد زدند
هیچ مدادی
مرا مثل تو شعر نکرد
ماهی نشان ِ نوچ ِ عزیزترینم
… از منظومهی باران
*
دم غروب
کنار زایندهرود
زنی باردار قدم میزند
کسی او را نمیشناسد
زن به سختی خم میشود
به لهجهی محلهای قدیمی در تهران
به گیتارنواز چیزی میگوید
“سلطان قلبها” سیوسه پل را فتح کردهاست.
* عکس آرش عاشورینیا
پرواز
گذرنامهام را روی میز میگذارم
پی اثر انگشت تو
تمام مرزها را بستهاند
زنی با شال کشمیر در عکس میخندد
هواپیما بلند شدهاست
روسریام را باز میکنم
اثر انگشت تو
از شانههایم سرریز میشود
شعر هر شب من
دیر است
دو سه شعر باید رفو کنم،
برای یک مجلهی ادبی
حرفهایی است
باید درز بگیرم
برای سر مقالهی یک روزنامه
و چند حرف حساب
که به زحمت انگشتانه باید
به سرشانههای یک سردار
وصله کنم
زخم سرانگشتانم دهان باز کرده
شعر تو باشد برای فردا
مبادا لک خون بماند رویش
و هر چه بگویم به تنت زار باشد
فردا بیدار خواهم ماند
فردا شعر تو را
بهترین شعر را
خواهم گفت
انعکاس
دنیا پر از آینه است
نگو حواست نیست
نگو خودت را نگاه میکنی،
یا موهای سفیدت مثلاً را میشماری!
نه اشکی، نه لبخندی
نه پیر میشوم، نه جوانتر
میبینی؟
آنجا ایستادهام
و تو…
گریه نکن!
این تنها آینه است
شانههای من حالا خیلی دورند
خیلی تنهاتر
قوی شدهاند
بیرحم اما نه
شاید چون
دنیا پر از آینه است