خانم
از این دستمالها بخرید
معرکهاند
آب را
خوب جذب میکنند
آقا
خستگی را چطور
شب طولانی را
دسته: چمدان قدیمی
لعبت
آویز گردنت، خورشید
مهتاب، النگوی تو
خلخال ساقِ پایت، چند ستاره
کهکشان راه شیری ، پیراهن شبت
نه
تو از این خیابانها خرید نمیکنی!
بگو
اهل کجایی دختر؟
خوشبختی
خوشبختی یک لا قباست
سربه زیر و خجالتی
ساده لباس میپوشد
بوی گل میدهد
صدایش کنی
میپرد در آغوشت
تا وقتی فکرش را نکنی
رهایت نمیکند
به جز امشب و فردا شب و شبهای دگر
در قلب دیوانگی میرانم
بی چراغ
بی ترمز
بی کمربند ایمنی
مسافر نمیداند تصدیق ندارم
شعر میخواند
شمس الدین و مصلح الدین و جلال الدین عقب نشستهاند
راستش باران نمیآید
جاده سر سبز و خرم نیست
پلیس هنوز ایست نداده
همه چیز معمولیی معمولیست
تا چند
مثل ساقهی گیاهی ترد
گرهام بزنید به چوبی، چیزی
ترسیدهام
مدام باد میآید
تیک تاک
من نیستم
شیر چکه میکند
چند پرنده پشت پنجره دانه میخورند
تلفن زنگ میزند
میآیم خانه
شیر چکه میکند
چند پرنده پشت پنجره دانه میخورند
تلفن زنگ میزند
سپس
دلفینها بی آن که نگاهم کنند
از کنارم میگذرند
بدنم از فراوانیی رنج تکیده شده است
یک ستارهی دریایی
آرام به شانهام میزند
میپرسد:
” فکر میکنی آن بالاها نیلوفرهای آبی شکوفا شده باشند؟ ”
عزیز
نمیدانستم
آخرین بارست
نقرهایی موهایت را کوتاه میکنم
کاش دیوانهوار آنها را
میبوسیدم و میبوسیدم و میبوسیدم
نمیدانستم
آخرین بارست
تن روشنت را میشویم
دستها و کمر و پهلوی خستهات را
کاش آنها را
بیشتر و بیشتر و بیشتر
نوازش میکردم
سرمیگذاشتم بر شانهی دردناکت
سلسلهی رنجهایم
سرمیگذاشتم بر تاریخ راستین زندگیام
بر سینهات
من نام ندارم
بیخانمان شدهام
کج و مج راه میروم در کوچهی فراش باشی
در خیابانهایی که تو نام قدیمشان را میدانستی
ماجرای زن صیغهای ناصرالدین شاه
داستان شمسی و طوبا و قمر خانوم
قصهی انتریهای سرگردان تهران را
تو میدانستی
تو برایم گفته بودی
دیروز
مادر زنگ زد این جا
بغض داشت
گفت
گندمت را بگذار سبز شود
یادت نرود
دارد بهار میآید
مادربزرگ رفته
او دیگر زنگ نخواهد زد
نقاشی
این شعر ممکن است باعث سرگیجه شود، پس از خواندن آن سخنرانی نکنید.
دارم بیدار میشوم
میخواهم پلکهایم را باز کنم
میگوید تکان نخور
تکان نمیخورم
دوباره خواب میروم
در فیگوری دیگر بیدار میشوم
لبهایم را اندکی باز میکنم
میگوید تکان نخور
خطها باید قوی باشند
تا بی آن که بیدار شوی
تو را از کاغذ بیرون بیاورند
خواب میبینم
فیگورهایم را کنار هم چیده
حیرت زده قدم میزند
نمیداند
زنی را کشیده که خواب است
یا
خوابی را کشیده که
زن است
مینا
صبح
چین دامنش را که شکافته بود
میدوخت
دوباره شب
میرفت
دوباره نفس نفس زنان
باز میگشت
دوباره صبح زود
چین دامنش را
که میگفت گرفته به پرچینها
آرام و با دقت
میدوخت
دوباره شب
میرفت
دوباره چین دامنش به جایی میگرفت
آرام و با دقت
دوباره میدوخت
دوباره شب میشد
دوباره
میرفت