لعبت

آویز گردنت، خورشید
مهتاب، النگوی تو
خلخال ساقِ پایت، چند ستاره
کهکشان راه شیری ، پیراهن شبت
نه
تو از این خیابان‌ها خرید نمی‌کنی!
بگو
اهل کجایی دختر؟

دیدگاه ها . «لعبت»

  1. شعرتان قشنگ بود ورویایی ولی عروس طبع را زیور زیادی بسته بودید.دختر ی از سرزمینی دیگر حتما نباید اسیر ثقل و سنگینی طمطراق باشد.موفق باشید

  2. سلام دیدم آدم خوبی هستی گفتم بهت سلام کنم و این که میتونی از شعر های علی محمد مودب و گروس عبدالملکیان هم استفاده کنی . میدونم نمی شناسیشون ولی شعرای قویی دارن مثل :
    بازگشته اند
    دردهای قدیمی
    تصویرهای تاریک
    از من در آینه
    از من
    در خواب.
    این بار می خواهم
    تکه
    تکه
    تکه کنم خود را
    تا دوباره دست کسی
    شاید….
    نه!
    این پازل را
    هزار بار هم که بچینی
    هما میشود.
    از گروس و:
    چشمانت را دوست داشتم
    نه برای آنکه چونان الهه ها و عفریته ها
    با آنها میتوانستی
    رودها را بخشکانی ،
    آدمیان را سنگ کنی
    و آتش از دماغ کوه برآوری
    چشمانت را دوست داشتم
    چون با آنها میتوانستی ببینی
    راستی تو
    بدون چشمانت چه کار میکنی؟
    راستی من
    بدون چشمان تو چه کار کنم؟
    از مودب
    بای

  3. باز هم نقد تلخ
    و البته برای نوشته ی بی مزه
    باز هم نوشته های بی رنگ و بو
    لطفا تا آتشفشان خشم عشق و جنون فوران نکرده ننویس ،
    که بی محتوان ،
    که دارن صفحات سفید رو آلوده می کنن

  4. سوالات جدیدی از اتفاقات گذشته در ذهنم مطرح شده است ، سوالاتی که هر چه بیشتر پاسخگویی دیگران را بر می انگیزد و پاسخگویی خدا را ، که اصل اوست ، هر چه می پرسم از اوست **********************************************************
    اینکه وسوسه پایه گناه است و هر وسوسه به حکم لذتش اتفاق می افتد ، گناه من هر چه بود در زندگی چرا لذتش را هیچ نبرده ام؟
    چرا بدون هیچ بهره ای سیب از دستم به خاک افتاد؟ بدون آنکه لذتی از گاز زدنش را تجربه کرده باشم
    چرا پس از وقوع هر اتفاق نا گواری در زندگی ام هر چه سعی در جبران واقعه می کنم در حالی که شاید اصلاً در آن نقشی نداشته باشم ولی بیشتر پیچ می خورد و بدتر می شود؟
    چرا از هر چه ترسیدم بر سرم آمد؟
    از صدای همه شب ها تنها یادگاری گره ای ست متصل بر کلاف زندگانی
    بر زندان همیشگی بلوغ فکری که آغازش از پایانش ناکافی تر است
    من زندگی را دروغ می بینم ، دروغ و آشنایی را دروغ
    و صدای پای دوستان را تنها صدایی آشنا برای تنهایی ام
    تنهایی که از هر تنهایی تنها تراست و تنهایی که غروری دارد خستگی ناپذیر
    در دوره خوشی همه بودند ، دوره مهربانی همه بودند و حالا همه دورند دور دور
    توفیق محبت از کسانی که دوستم داشتند را نداشتم گنه کار به نداشتن عاطفه همدرد و مونس
    که لطافت بخش زندکی خانوادگی مان باشد و کمی از نگاهش وعشقش را به ما بخشش دهد
    به یک بوسه واقعی از خواهری واقعی به یک نگاه ساده و پاک به واقعیت خواهر
    **********************************
    فقط دلم گذشته را می خواهد ، گذشته های خوب ، اما نه در گذشته بلکه در آینده می خواهم همه چیز دوباره زنده شود ، روحیه ای که فراموش کردم چطوری بود؟
    همایون

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.