پریشانی

20080115Beyrouth.jpg
نیمه شب
آرام قدم می زنم
در کوچه پس کوچه‌های بیروت
وسط میدان شهر
پشت تانک
از خواب می‌پرد
جوان لبنانی
لبخند می‌زنم به او
لبخند می‌زند به من
شاید او هم دلش
مثل من
یک خواب راحت می‌خواهد

23 دیدگاه دربارهٔ «پریشانی»

  1. یک نفر می خواندنم بی اختیار
    مرگ یک گل نیست پایان بهار
    با دل پر زخم باید راند ورفت
    تا به ساحل های دور انتظار
    چاووش خورشید را خواهیم خواند
    در عزای شمع خود نومید وار

  2. فضای این شعرت منو
    یاد شعر ” .. وسط میدان ونک در آغوش کشیدمش .. جلوی گشت ارشاد… ”
    انداخت..!!! با کمی تفاوت …
    کاش گشت ارشاد پناهی برای پریشانی ها می شد نه دامن زدن به پریشانی ها… نه؟ بگذریم خیلی این حرف تکراری شده ..
    مرسی مثل همیشه لذت بردم. :)
    سارای خوبم

  3. سلام سارا
    خوبی؟
    یه چیزی
    نمی خوام سرسری و سطحی حرف بزنم
    ولی جدی جدی دارم از عمق تنهایی و انزوای راوی شعرهات می ترسم
    بدون رو در واسی می گم
    همه ی کلمات و کنش ها مسطح اتفاق می افتند
    همه چیز انگار عادی ولی فاجعه است
    خلاصه می ترسم

  4. سلام! از شعر تهران تا همین آخری را خواندم و از بین اینها همان تهران را دوست ندارم. با زبان ساده ای که در شعر داری جور نیست و به نثر می ساید. راستی هنوز گاهی ۲۴ بار به یادت می افتم! لبخند!

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.