دخترم باران
گاهی موهایش دم اسبی ست
گاهی سیاه و کوتاه
گاهی بلند و خرمایی
امروز رفتم دبستان دنبالش
همهی بچهها دویدند سمت مادرشان
دخترم باران
موهایش
بور و سیاه و خرمایی
کوتاه و بلند
فری و صاف و دم اسبی بود
خیلی حرف داشتیم
دخترم باران
مهربان است
دیر رسیدم خانه
شانههایم خیس ِ باران بود
دیدگاه ها . «مهر»
دیدگاهها بسته شدهاند.
آیا دوباره بازنخواهی گشت ؟
آیا سمند سرکش را
چابک سوار چیره نخواهی شد ؟
چون تک سوارها
هر روز گرد دهکده
هی هی کنان طواف نخواهی کرد ؟
آنگه مرا رها شده از من
راهی کوه قاف نخواهی کرد ؟
تو به دنبال دخترت باران
و دختری به دنبال مادرش ستاره
با موهایی
بور و سیاه و خرمایی
کوتاه و بلند
فری و صاف و دم اسبی
در رخت خوابش شب
غرق آسمان
ببارد بر زندگی ات نم نم……….
باران.
باران….
زیبا و لطیف و دوست داشتنی بود مثل همیشه!
…
سلام :
زیبا وپر احساس بود .آرزو میکنم همیشه سبزوپرسرود باشی .خوشحالم که دوباره می نویسی واز خدا میخواهم وقفه ای در کارت پیش نیاید. “به شکوفه ها به باران برسان سلام مارا”
baran ke mibarad asheghash mishavam . amma nist !!!!:)
سلام خوبی سارا خانم
شعرات خیلی با حال بود
دوستان جدید پیدا کن اما قدیمیها را از یاد مبر به ما سر بزنی خوشحال میشیم
شعرهات رو دوست دارم.با اجازه لینک بلاگت رو گذاشتم تو جاده طلایی و باز هم با اجازه به نوشته هات لینک خواهم داد.موفق باشی.
دیروز در کنار اقیانوس اطلس ایستاده بودم،نم نم باران شروع شد ،یاد شعر (که بقول خودت نه چندان شاعرانه ) باران افتادم ،اما ناگهان طوفانی بپا خواست ،با دوستم محمد فرار کردیم و به داخل ماشین …،شعرهات را دوست دارم.
طلوع ِ سپیده ای مرا نبوده،
کو رسولی که ایمان بیاورم
در طی این شبانه های باقی؛
نه به اعجاز ِ ماهی دو نیم شده،
تنها
به اعجاز ِ دلی
پاره پاره…
عادت کردی ازت تعریف کنن؟
نمی دونم کجای این صفحه ی پر احساست شعر من گم شد؟
لابد جایی برای عصیان من نبود در میان اینهمه آفرین باریکلا
:” )
من همیشه فکر می کردم که بابای دخترکم -باران- چهره ی معینی دارد. جوان که بودم او مردی بود با پوستی تبره رن
و موهای مشکی وحشی … با چشمانی با تاب سبز رنگ … توی کوچه دیدمش و دنبالش رفتم.
باران را به من نداد. ترسید گمانم. دست زنی دیگر … زنی ارام و جوان که چهره ای نداشت … نامی زنانه داشت و صدایی ارام … روسری ای بر سر – گرفت و وارد خانه ای شد و در را بست و دست به کار ساختن دخترکانی شد که اسمشان حتی باران هم نبود.
حالا دخترکی دارم. که اسمش باران نیست. قمبلی است. گوشهای تیز دارد و تنش را موهای سیاه پوشانده است. پدرش هم نمی دانم که کیست. شاید گربه ی ولگردی که تنها یکبار با گربه های ماده می خوابد و می رود پی ولگردی هایش.
دخترکم صبحها می اید و نوک دماغم را گاز می گیرد تا بیدار شوم و در را به رویش باز کنم تا به حیاط برود و گنجشک شکار کند. گنجشکهایی که تن نیمه جانشان را به دندان می گیرد و به خانه می اورد تا به من نشان دهد. گنجشکهایی که من پرهاشان را با چشمانی اشک الود از کف خانه جمع می کنم.
حالا دیگر مرد چهره ندارد .. رنگ ندارد … موهایش تاب هیچ خاطره ای را ندارد. در خیاان از کنارم می گذرد و من شانه بالا می اندازم. حالا دیگر دم در مدرسه های دخترانه پایم سست نمی شود ….
حالا حالم اصلا خوب نیست
لیلای لیلی